شعر نقطه ی پرگار – حسن مصطفایی دهنوی
« نقطه ی پرگار »
روزگاری بـسر این من دل خسته گذشت
که نشاید به زبان گفت: چه بود و چه گذشت
هاتف غیب ، اگر این خبـر آرَد بـتوان
بـشناسی که به غیب و به شهودم چه گذشت
آسیاب سنگ جهان ، بـر سـر من دور بـزد
سنگ کوبنده ی آن ،بر سر من خُرد3 گذشت
داد از آن زجر4 جهان و خطراتش همه روز
زجر سختش ،به من خسته بیامد و گذشت
آتشِ جهل جهان،حاصل من سوخت که سوخت
ریشه اش زیر زمین ماند ،کز آتش بگذشت
آتش جهل جهان ، خرمن من سوخت چرا
من که دل سوخته بودم، زِ چه از من نگذشت
آخر کار جهان ، جمله خرابـی بُوَدش
کار با جهل که آخر ، به خرابی نگذشت
کار بی درد سـر و زحمت بیهوده مجو
با عیارس5 زر نابی ، کـز آتش بگذشت
بشر این خسته دلی ،کار تمام علما است
عمل و علم بشـر ، از خطر جهل گذشت
هاتف غیب ، اگر این اثـر آرَد به ظهور
نگری غیب و شهودم ، به تحمل بگذشت
بشناسی که بر آن غیب و شهودم ،چه گذشت
با بلندی خود از سنجش افکار گذشت
ره توحید فزون است و نـشاید بـشمرد
در فزونـی بُوَد از سنجش معیار گذشت
راه توحید بلند است ، نـرسد فکر بشر
با بلندی خود ، از دایر افکار گذشت
راه توحید بلند است و نشیب است و فراز
رهروی در ره توحید زِ معیار گذشت
بشر آن زحمـت بیهـوده ی ایام ، چه شد
جوهر قدس6 گرفتیـم ، شرارت بگذشت
حامـی دین مبیـن و ره اسلام که بود
آنکه بر فرق جهان، پا زد و سیار گذشت
آخر ای خلق جهان ، در ره اسلام روید
این ره با عظمت ، از سر افلاک گذشت
دین ما ، نقطه ی پرگار جهان است میان
قامت نقطه ی دین ، از سر پرگار گذشت
حسن آن نقطه ی توحید رهـش باز بگو
سر به تسلیم رهش ، از ره انکار گذشت
٭٭٭
3- کوچک-حقیر – باریک 4- آزار و اذیت 5- با ارزش- خالص 6- گوهر پاکی
حسن مصطفایی دهنوی