شعر و ترانهنوشته های حسن مصطفایی دهنوی

شعر در درگه – حسن مصطفایی دهنوی

« درِ درگه »
خداوندا تو دانایی ، منِ نادان نمی دانم
همی دانم خدا هستی،کجا هستی نمی دانم
بر این دنیا که پی بردم،بفهمیدم خدایی هست
که دنیای تو می بینم ،کجا هستی نمی دانم
نظر بر حکمتت بستم ، بدیدم از تو می باشد
تو خود ازچشم من پنهان چرا شرحش نمی دانم
بسا جوینده ها بودن به دنیا و تو را جستن
تو بـر آنها نه پیوستی و پیوستی نمی دانم
خدایا من دراین حیرت فروماندم تو می دانی
تو راهم را از این حیرت ، اگر بستی نمی دانم
بیا دانا دلا بشنو ، نصیحت با تو می گویم
خدای عالم هستی ، تو گر جستی نمی دانم
خدا جویی زِ کی بودس،زِ کی میبود این هستی
خدا نامش زِ اول بوده در هستی که می دانم
چه دردی بر سرم باشد، خداوندا تو می دانی
تو گر راضی بر این درد سرم هستی نمی دانم
مرا پیمان بُدس با تو،چرا بشکسته شد پیمان
تو نـشکستی،من آن پیمان شکستم نمی دانم
غریبم من به کوی تو، درِ درگه2 کجا جویم
درِ درگه به من بستن ، تو گر بستی نمی دانم
به من نام تو می گفتن، به ظاهر می شنیدم من
بمن گفتن که پنهانس،چه طرز هستی نمی دانم
حسن در بُعد حق هستی، خدا ظاهر نمی گردد
به باطن باشد و ظاهر در این هستی نمی دانم
٭٭٭
1- بوده است 2- آستان – بارگاه
حسن مصطفایی دهنوی

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا