داستان کوتاه، کولبر – سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
کولبر
صدای هراسآور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. “ادریس”، کارتن سنگین ماشینلباسشویی را که باید میبرد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و نالهٔ یکی از دوستانش پشتبند، صدای شلیک گلوله، بلند شده بود؛ امّا “ادریس” از ترس سقوط به دره جرأت نکرد، برگردد، که بفهمد کدام یک از کولبرها هدف تیر قرار گرفته است.
چند نفر از کولبرها زخمی شده بودند. خون سرخشان، برف سفید کوهستان را آغشته کرده بود. تعدادی بر زمین افتاد بودند و تعدادی هم هراسان و مضطرب به راه خود ادامه میدادند. یکی از کولبرها به دره سقوط کرد. صدای گلوله و زجهٔ زخمیها از گوشه و کنار به گوش میرسید. از ترس گلولهها و برای حفظ جان کسی به فکر کسی نبود.
سربازی پشت تخته سنگی، سنگر گرفته بود. خشابِ خالیاش را در آورد و خشاب پری را به اسلحهٔ کلاشینکفاش انداخت و دوباره کولبرها را هدف قرار داد. او تنها به این فکر میکرد که کی فرمانده مدال افتخار را بر سینه اش خواهد کوبید؟!.
“ادریس” یکبار دیگر از چنگال مرگ گریخت، اما کولبرهای بسیار از مرگ شکست خوردند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)