داستانک؛ الماس ساز
[ad_1]
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از داستان همراه باشید :
رمانهای معروف ولز عبارتند از : ماشین زمان، جنگ دنیاها، مرد نامرئی، جزیرهی دکتر موریو و اولین انسان در ماه. گاهی اوقات از اچ.جی.ولز و ژول ورن به عنوان پدرانِ علمی تخیلی یاد میشود. او یک صلحگرا بود و آثار بعدیِ او بیشتر سیاسی بودند.
در اینجا داستان کوتاهی از او را میخوانیم، داستانی که گرچه پوسته آن ممکن است کهنه شده باشد، اما مفهوم اصلی آن، هیچگاه قدیمی نمیشود:
همه آوارگیها و مصائبی که در راه رسیدن به خوشبختی رفاه به یاری فناوریهای معجزهآسا میکشیم و در نهایت به جای شادمانی، تنها خسران و آشفتگی نصیب ما میشود!
الماسساز
کاری داشتم که تا ساعت نـه شـب در«کـوچه دیوانخانه» معطلم کرد. سردرد مختصری آزارم میداد و رغبتی به تفریح و یا ادامه کار نداشتم. آن قـسمت از آسمان که دره تنگ و بسیار عمیق خیابان دیدنش را ممکن میساخت، نوید شب آرامـی را میداد و من تصمیم گـرفتم بـطرف«خاکریز» بروم و با تماشای آنهمه پرتو رنگارنگ روی آب رودخانه دیده را نوازش دهم و خاطرم را تسکین بخشم.
بدون شک این محل در شب بیشتر از هر وقت دیگری زیباست .تاریکی با مهربانی، تیرگیهای آب را پنهان میدارد، در حـالیکه پرتوهای دلپذیر آبی و نارنجی و زرد و مهتابی، درهم میآمیزند و در روی آب هزارن طرح جالب با رنگهای گونهگون پدید میآورند.از میان طاقهای«پل واتر لو» صدها نقطه درخشان بر دامنه خاکریز مـیتابد و بـر فراز نرده پل،برجهای خاکستری رنگ گلیسای «وست مینیستر»دیده میشود که باوقار به سوی ستارگان سر برافراشتهاند.
در تاریکی شب، رودخانه بیآنکه کوچکترین چیزی آرامش آنرا برهم زند با رقص پرتـوها را روی سـطح آن ناموزون سازد،به آرامی جریان دارد.
از کنار خود صدایی شنیدم:
– شب گرمی است.
سرم را گرداندم و نیمرخ مردی را دیدم که پهلوی من به دیواره پل تکیه داده بود.چهرهاش با وجود فرسودگی و رنـگ پریـدگی زشت نبود. یقه کتش را بر گردانده و دور گردن طوری سنجاق کرده بود که انگار یک لباس رسمی پوشیده است. فکر کردم اگر جوابش را بدهم به پرداخت کرایه یک تختخواب و پول یـک صـبحانه مـحکوم خواهم شد.
با کنجکاوی بـاو نـگاه مـیکردم: آیا او چیزی خواهد داشت که کفش آن به پولی بیرزد یا از آنهاست که از بیان داستان خود نیز عاجزند. در پیشانی و چشمهای او آثاری از هوشیاری دیده مـیشد و لب زیـرنش لرزش مـخصوصی داشت
گفتم:
«بله،بسیار گرم است ولی اینجا زیـاد احـساس گرما نمیکنیم.»
در حالیکه هنوز هم رودخانه را مینگریست گفت:
«بلی هوای اینجا مطبوع است»
و بعد از اندکی تامل ادامه داد:
«این سـعادتی اسـت کـه در لندن نصیب آدم میشود بعد از یک روز تلاش توان فرسا و کلنجار رفـتن با مردم و روبرو شدن با حوادث، اگر چنین گوشههای آرامی وجود نمیداشت معلوم نبود بکجا پناه میبردیم.»
هـنگام صـحبت کـردن، بین جملات مکثهای طولانی میکرد. سپس این طور ادامه داد:
«شما نـیز به یقین از تلاش توان فرسای زندگی نصیبی دارید و گرنه نمیتوانستید زنده بمانید. اما گمان نمیکنم به اندازه من در زنـدگی سـرخورده بـاشید و اعصابتان خرد شده باشد.گاهی اوقات من تردید میکنم که زندگی به ـاین هـمه زحمتش بیارزد. دلم میخواهد هوس شهرت و ثروت و مقام و همه چیز را به دور بیاندازم و پیشه بیدردسری در پیـش گـیرم. امـا میدانم که اگر از این هدف جاهطلبانه صرفنظر کنم دیگر هیچ چیز،جز پشیمانی مـداوم،بـرایم باقی نخواهد ماند.»
در اینجا خاموش شد.با تعجب زیادی به او نگاه میکردم،تـا بـه حال مـردی ندیده بودم که تا این حد نومید و فلاکتبار باشد.جامهاش ژنده و کثیف و موهای صـورتش بـلند و درهم بود.مثل این بود که چندین روز درون یک خاکروبهدان به سر آورده اسـت.بـا هـمه این اوصاف، او حالا از دردسرهای یک شغل بزرگ سخن میگفت. نزدیک بود استهزایش کنم. این مـرد یـا دیوانه بود یا با سخنانش بر بیچارگی خود طنز اندوهباری میزد.
گـفتم: «هـدفهای بـزرگ و مناسب عالی در ازای خود سختکوشی و دلهره هم بهمراه دارند. نفوذ،نیکوکاری و کمک به ضعفا و فـقرا، حـتی تـظاهر به این چیزها، نوعی تشخیص محسوب میشود…»
اینگونه شوخی کردن من بـسیار پسـت و رذیلانه بود.من درست به نقطه ضعف صحبتها و ظاهر او،حمله کرده بودم و خودم نیز از این عـمل مـتأسف شدم.
با سیمای فرسوده، اما بسیار آسوده متوجه من شد و گفت: «یـادم رفـت توضیح بدهم، حتما سوء تفاهم شده اسـت.»
آنـگاه لحـظهای چند مرا برانداز کرد و ادامه داد: «ماجرای مـن داسـتان مزخرفی است. میدانم حرفهایم را باور نخواهید کرد.اما گفتن آنها برای من مـایه تـسلی است. باید بگویم من کـار مـهمی در دست دارم، بـسیار مـهم، امـا دشواریها زیاد است.حقیقت اینست کـه… مـن الماس میسازم.»
گفتم:«تصور میکنم در حال حاضر بیکار باشید.»
با بیصبری گـفت: «از ایـنکه پیوسته مورد بیاعتمادی قرار میگیرم وازده شـدهام.»-در این موقع ناگهان تـکمههای کـت نکبتبارش را گشود و کیسه کرباسی کـوچکی را کـه باطنابی از گردنش آویزان بود بیرون کشید و از توی آن سنگ قهرهای رنگ کوچکی را خارج کـرد.آنـ را بدست من داد و گفت: «ببـینید،مـیتوانید بـفهمید این چیست؟».
یک سال پیـش مـن از لندن گواهینمامه علوم گـرفته بـودم و در زمینه فیزیک و سنگ شناسی معلوماتی داشتم. شیئی که او بدستم داده بود بیشباهت به الماس تـراش نـخوردهای از نوع سیاه نبود، اما حجمش بـزرگتر از حـد معمول بـود و به ـبزرگی نـوک انگشت شست میرسید.
آنـ را گرفتم یک هشتگوشه منظم بود بارویههای تراشیده که شباهت کاملی به گرانترین سنگهای قـیمتی داشـت. خواستم با قلمتراش خطی روی آن بیاندازم امـا بـیهوده بـود. سـاعتم را مـقابل نور چراغ گـرفتم، بـه آسانی خطی روی شیشه آن کشید.
با تعجب و کنجکاوی زیاد بصورت مصاحبم نگاه کردم و گفتم: «شباهت زیادی به المـاس دارد امـا المـاس اصل نیست.از کجا آوردهاید؟»
-«میگویم که خودم سـاختهام.لطـفا بـدهید بـه من».
بـا عـجله آنرا درجایش گذاشت و تکمههای کتش را بست. آنگاه با لحن مشتاقانهای آهسته گفت:
«حاضرم به قیمت صد لیره بشما بفروشم»
با شنیدن این جمله دوباره شک و سوءظن بـر من غلبه کرد. ممکن بود این یک تکه از آن سنگهای بسیار سخت بنام کراندوم Corundum باشد که تصادفا شباهتی به الماس یافته است. اگر الماس حقیقی باشد چگونه بدست این مرد رسـیده اسـت و چرا آنرا به این قیمت ارزان میفروشد؟
به چشمان همدیگر نگریستیم، نگاهش مشتاق و آرزومند بود. در آن لحظه من باور داشتم که این الماس واقعی است.ولی من هم آدم ثروتمندی نبودم و صـد لیـره برایم مبلغ قابل توجهی بود و ازاین گذشته هیچ مرد عاقلی حاضر نمیشد زیر این چراغ کمنور، الماسی از یک گدای دورهگرد خریداری کند.
بـا ایـن همه الماس به این درشـتی مـمکن بود هزاران لیره ارزش داشته باشد.در این هنگام فکر کردم که چرا از چنین الماسی درکتابها ذکری نشده است و نیز به یاد تردستی قاچاقگران افریقای جنوبی افـتادم و بـکلی از قصد خرید منصرف شـدم.
پرسـیدم:
-از کجا بدست شما افتاده است؟
-خودم ساختهام.
سرم را تکان دادم. درباره الماسهای مصنوعی «مواسان»چیزهائی شنیده بودم اما میدانستم که آنها بسیار ریز هستند.
گفت:
«مثل اینکه در این مورد چیزی سرتان مـیشود.مـن مختصری از خود صحبت خواهم کرد،شاید نظرتان نسبت به خرید مساعدتر بشود»-آنگاه پشتش را به رودخانه برگرداند و دستهایش را در جیب گذاشت و آهی کشید و گفت: «ولی میدانم حرفهایم را باور نخواهید کرد.»
سپس چـنین ادامـه داد:
– «بله،المـاس وقتی به دست میآید که کربن را در حرارت مخصوص و فشار معینی از سایر ترکیباتش جدا کنند»
در این هنگام صحبتش طـنین لرزان صدای گدایان را از دست داد و آهنگ شخص مطلع و تحصیل کردهای را به خود گـرفت:
-:«کـربن پس از جدا شدن متبلور میشود و در این صورت دیگر مثل سرب سیاه و گرد زغال نیست، بلکه یک تکه الماس کـوچک اسـت. این حقیقتی است که سالهاس دانشمندان بر آن واقف هستند اما تا بـحال هـیچ شـمییدانی نتوانسته است بطور دقیق، حرارت و فشار لازم را برای ذوب کربن بوجود آورد و در نتیجه الماسهاطی که آنها به طور مـصنوعی ساختهاند، ارزش گوهر حقیقی را نداشتهاند، گوش کنید آقا، من زندگیام را وقف ایـن کار کردهام،تمام زنـدگیام را…
…وقـتی شروع بکار کردم هفده سال داشتم و حالا سی و دو سال دارم، ابتدا خیال میکردم این کار حداکثر ممکن است ده یا بیست سال تمام فکر و نیروی یک نفر را به خود مصرف کـند، ولی اگر در این مدت موفق میشدم باز به زحمتش میارزید. فکرش را بکنید،اگر کسی لم کار را پیدا کند و الماس را بسازد، قبل از اینکه رازش بر ملا شود و الماسهایش به ارزش زغال تنزل یابد، کرورها لیره نـصیبش خـواهد شد.»
در اینجا مدتی درنگ کرد و منتظر اظهار دلسوزی من شد.چشمانش مشتاقانه میدرخشید. ادامه داد:
«تصورش را بکنید.من الان در مرز اینهمه ثروت هستم ولی وضعم همین است که میبینید.»
…وقتی بیست و یـکساله بـودم در حدود هزار لیره پول داشتم و میتوانستم از راه تدریس اندکی بر آن اضافه کنم و این پول برای ادامه تحقیقات من کافی بود. یکی دو سال در برلن روی موضوع مطالعه کردم و بعد از آن پیش خودم کار را ادامـه دادم.اشـکال کار،مکتوم نگاهداشتن موضوع بود.اگر کارهای من فاش میشد کسان دیگری نیز در صدد تقلید برمیآمدند و هیچ معلوم نبود که در این مسابقه زودتر پیروز شوم.
از طرف دیگر صلاح نـبود مـردم بـدانند که من بطور مصنوعی خـروار خـروار المـاس تهیه میکنم.از اینرو مجبور بودم همه کارها را به تنهایی انجام دهم.در ابتدا آزمایشگاه کوچکی داشتم، اما به زودی پولهایم ته کشید و مـجبور شـدم تـجربیاتم را در یک اطاق محقر و بدون تجهیزات ادامه دهم، اطـاقی کـه در آن روی حصیر پاره، میان وسایل کارم میخوابیدم.
پولهایم بسرعت تمام شد خودم را از همه چیز، به جز وسایل علمی-محروم میکردم، مدتی سـعی کـردم تـا از راه تدریس کار را دنبال کنم. اما من معلم خوبی نیستم زیـرا هیچ مدرک دانشگاهی ندارم و معلوماتم نیز، جز در زمینه شیمی، اندک است. بدین ترتیب مجبور بودم برای تهیه پول، کـه کـمترین مـقدار آن برای من ارزش حیاتی داشت وقت و نیروی زیادی مصرف کنم، اما هـر لحـظه به موفقیت نزدیکتر میشدم .
سه سال پیش، چگونگی به وجود آوردن فشار مناسب، سوخت لازم را با مقدار مـعینی از کـربن در یـک لوله تفنگ گذاشتم و سرش را با آب پر کردم، درش را محکم بستم و حرارت دادم.»
سکوت کـرد.
گـفتم: کـار خطرناکی بود.
گفت :«بله،لوله منفجر شد و تمام پنجرهها و بسیاری از وسائل کارم را خرد کـرد. ولی مـقداری گرد الماس درست شد .به نیت پیدا کردن طریقی برای تأمین فشار کافی جـهت مـتبلور ساختن مخلوط مذاب، به تحقیقاتی که «وبره» در آزمایشگاه باروت و شوره پاریس انجام داده اسـت دسـت یـافتم. او دینامیتی را درون یک استوانه محکم منفجر میکرد و چیزی شبیه الماس بدست میآورد.
این کـار،بـا توجه به ذخایر ناچیز من، هزینه سنگینی داشت اما به هر حال اسـتوانهای فـولادین مـطابق طرح او تهیه کردم. تمام مواد اصلی و مواد منفجره را توی آن ریختم، آتش کوره را افروختم و استوانه را بـا مـحتویاتش درون کوره گذاشتم و خودم بیرون رفتم تا اندکی گردش کنم.»
از این عـمل نـاشیانه او خـندهام گرفت.
گفتم «فکر نکردی ممکنست خانه را منفجر کند، کسان دیگری هم در خانه بودند؟»
بعد از مدتی تـامل جـواب داد:«ایـن عمل به نفع علم بود، در آن خانه یک میوه فروش دورهگرد در طبقه پاییـن و مـردی که نامههای درخواست اعانه مینوشت در اطاق عقبی و دو زن گلفروش در طبقه بالا زندگی میکردند. این کار شاید انـدکی بـیباکانه و همراه با بیاحتیاطی بود.اما احتمالا بعضی از آنان در خانه نبودند.»
وقتی بـرگشتم دسـتگاه میان زغالهای سرخ در جای خود باقی بـود و نـترکیده بـود.در اینجا من با مسالهای مواجه شدم. مـیدانید کـه زمان در مورد عمل تبلور عامل مهمی است.اگر عجله شود بلورهای ریزی بـدست مـیآید و مدت درازی وقت لازم است تـا بـلورها شکلی بـه خـود بـگیرند. تصمیم گرفتم دستگاه را ظرف دو سال سـرد کـنم و در این مدت بتدریج درجه حرارت را کم میکردم. دیگر پولی برایم نمانده بود در حـالیکه کـرایه اطاقه را نپرداخته بودم و کوره بزرگم هـم مثل شکم خودم احـتیاج بـه سوخت داشت ولی من دیناری پول نـداشتم.
نـمیدانید در این مدت که به کار ساختن الماس مشغول بودم چه فلاکتهایی کشیدم.مـدتی روزنـامه فروختم، مهتری کردم، شاگرد درشـگه ران شـدم، چندین هفته بـه کـار نشانی نوشتن روی پاکـتهای پسـتی اشتغال یافتم. مدتی هم شاگرد یک رفتگر شدم،یک هفته مطلقا آهی در بساط نـداشتم و بـه ناچار گدایی کردم. چه هفته مـنحوسی بـود.
یک روز،آتـش نـزدیک بـه خاموش شدن بود و مـن تمام روز را هیچ نخورده بودم. جوانکی که دخترش را بگردش میبرد، برای اینکه سخاوت خودش را به رخ دخـترش بـکشد، شش پنی به من داد. خدا را از این خـاصیتی کـه بـه بـشر داده اسـت شکر گزارم.
مـغازههای مـاهیفروشی چه بوی خوشی داشتند!ا ما من با حسرت از مقابل آنها گذشتم و آن پولها را برای خرید زغال خـرج کـردم تـا کوره را از نو گرم و روشن سازم. آه…گرسنگی واقـعا آدم را احـمق مـیکند.سـرانجام،سـه هـفته قبل،آتش را خاموش کردم و پس از دو سال استوانه را برداشتم و سرش را گشودم. هنوز آنقدر گرم بود که دست بیاحتیاطم را سوزاند.
مایع داخل کوره به توده شکننده و گداختهئی تبدیل شده بـود، آنرا روی یک صفحه آهنی چکش زدم و خردکردم. سه پاره الماس درش و پنج پاره ریز درون آن بود.در این وقت ناگهان در باز شد و همسایهام، همان مردی که نامههای درخواست اعانه مینوشت به درون آمد.مطابق مـعمول مـست بود.
گفت:«ای متقلب!»
گفتم:«باز مست کردهای؟»
گفت:«آدم رذل و پست!»
گفتم:«گورت را گم کن برو!»
چشمک شرورانهای زد و سکسکهای کرد. بدیوار تکیه داد و با وراجی گفت که چگونه به اطاق من نگاه مـیکرده و صـبح آنروز هم به پلیس اطلاع داده و آنها هم تمام اظهاراتش را یادداشت کردهاند.
گفت:«مثل اینکه جواهر درست میکنی!»
ناگهان دریافتم که باید از ایـن دخـمه فرار کنم.آری یا باید مـاجرا را بـه پلیس میگفتم و همه چیز را از دست میدادم یا اینکه به عنوان یک تبهکار متقلب توقیف میشدم. به روی مرد مست پریدم و یقهاش را گرفتم و با اندکی تـکان دادن بـه زمینش انداختم، آنگاه بسرعت المـاسها را جـمع کردم و گریختم. روزنامههای عصر پناهگاه مرا کارخانه بمبسازی نام بردند. من پول را دوست داشتم و نمیتوانستم این الماسها را از دست بدهم.
وقتی نزد جواهرفروشان معتبر میرفتم از من میخواستند کمی صبر کنم، آنگاه درگـوشی بـه منشی خود میگفتند تا پلیس را خبر کند و من به ناچار معطل نمیشدم. یکبار شخصی را پیدا کردم که اموال مسروقه را میخرید، او به سادگی یکی از الماسها را که به دستش داده بودم غصب کرد و گفته کـه اگـر حرفی بـزنم مرا بهدست پلیس میدهد.
حال هم در حالی که الماسهایی به قیمت هزاران لیره برگردنم آویزان است با شکم گـرسنه و بدون پناه در این شهر سرگردانم. شما اولین نفری هستید که مـورد اطـمینان مـن واقع شدهاید. من محتاج همدردی شما هستم.»
توی چشمانم نگاه کرد.
گفتم:«دیوانگیست که در این شرایط آدم المـاس بخرد. گذشته از این،اکنون چند صد لیره پول همراه ندارم. ولی من داستان شما را تـا حـد زیـادی باور میکنم.تنها کاری که میتوانم بکنم این است که خواهش کنم اگر میلتان باشد فـردا بهاداره من بیایید.
با قیافه هوشیارانه گفت: «شما فکر میکنید من دزدم!به پلیـس خبر خواهید داد. من بـا پای خـودم بدام نخواهم افتاد.!
گفتم: ولی من مطمئنم که شما دزد نیستید. این کارت مرا بگیرید.لازم نیست در یک ساعت معین بیائید.هر وقت دلتان خواست بیایید.»
او کارت را گرفت و من مطمئنش کردم که قصد بـدی ندارم.
گفتم: به من اعتماد کنید و تشریف بیاورید.
سرش را با تردید تکان داد.و گفت:«-من این خوبی شمارا به نیکی جبران خواهم کرد، به طوری که تعجب کنید.به هر حال این راز را نگاه دارید…مـرا تـعقیب نکنید.»
از خیابان گذشت و در تاریکی از نظر ناپدید شد.بعد از آن هرگز او را ندیدم.
چندی بعد دو نامه از او دریافت داشتم که در آنها خواسته بود به نشانیهای معینی برایش پول بفرستم.من فکر کردم علاقلانهترین راه را برگزینم. یـک بـار هم وقتی که خانه نبودم به دنبالم آمده بود.بچه بازیگوش من او را مردی بسیار لاغر،کثیف و ژنده توصیف کرد که سرفههای شدیدی داشته است هیچ پیغامی نداده بود. ایـن آخـرین خبر من از او بود.
گاهی اوقات فکر میکنم الان چه به سرش آمده است. آیا او دیوانه زرنگی بود یا بدین نحو کلاهبرداری میکرد و یا اینکه براستی الماسها را خودش ساخته بود.وقتی بـه یاد ایـن فـرض اخیر میافتم بنظرم میآید کـه یـکی از بـزرگترین فرصتهای زندگیم را از دست دادهام.لابد او تابحال مرده است و الماسهایش-که تکرار میکنم یکی از آنها بدرشتی انگشت شست من بود-در گوشهای افـتاده اسـت.
شـاید هم زنده باشد و هنوز با سرگردانی برای فـروش مـتاعش تلاش میکند.گاهی اوقات، در آسمان آرام آرزوهایم او را میبینم که به ملایمت مرا از ترس و احتیاطی که بخرج دادم سرزنش میکند. گـاهی هـم فـکر میکنم کاش برای خرید الماسش پنج لیره پیشنهاد میکردم.
منبع:
http://www.bartarinha.ir/fa/news/247359/داستانک-الماس-ساز
[ad_2]
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای داستان
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.