ضرب المثل و سخنان پند آموز

ضرب المثل چشم روباه که به دمب گرگ بیفتد حساب پیه و دمبه خودش را می‌کند

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از ضرب المثل و سخنان پند آموز همراه باشید :

ریشه ضرب المثل ایرانی, پوست

ریشه تاریخی ضرب المثل ، ضرب المثل های ایرانی

 

یک روز سرد و زمستانی، یک گرگی توی کوه دنبال طعمه می‌گشت. آنطرف‌ترش هم یک روباهی ایستاده بود که چند روز بود چیزی گیر نیاورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پیش رفت و بعد از سلام و علیک گفت: «حالت چطوره رفیق؟»

گرگ جواب داد: «اوضاع، خیلی بده. چند روزه که گله‌‌ها خانگی شده‌اند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بیابان نیاورده تا ما بتوانیم سبیلی چرب کنیم». روباه گفت: «اینکه غصه نداره. من از تو بدترم. روده بزرگه‌ام داره روده کوچیکه مو میخوره بیا تا دست برادری و یکرنگی بهم بدیم… خدا هم وسیله سازه». گرگ هم قبول کرد و با هم راه افتادند.

 

همینطور که داشتند می‌رفتند روباه چشمش افتاد به یک پلنگی که داشت از آن دورها رد می‌شد به گرگ گفت: «چه صلاح می‌دونی که بریم با پلنگ دوست بشیم؟… خیال می‌کنم تو این زمستونی بدردمون بخوره، تو هم که دیگه پیر شده‌ای و باید بقیه عمرت غذای آماده بخوری!» گرگ گفت: «ما چه جوری می‌تونیم با پلنگ رو هم بریزیم؟»

 

روباه گفت: «اینش با من!» خلاصه روباه آرام‌آرام رفت جلو تا رسید به پلنگ و سلام کرد. پلنگ غرش ترسناکی کرد و گفت: «تو با این قیافه مضحک از من چی می‌خوای؟» روباه گفت: «من و این رفیق پیرم یک عمریست که در همسایگی شما هستیم و حق همسایگی به گردن شما داریم به این حساب شما باید توی این زمستان سخت ما را زیر سایه خودتان نگه دارید وگرنه ما دو تا از گرسنگی تلف می‌شیم».

 

پلنگ گفت: «تو و رفیقت اگه مکر و حیله‌تونو کنار بذارید و کارهای منو خراب نکنید و صداقت به خرج بدهید حرفی ندارم اما اگر دست از پا خطا کنید روزگارتون سیاهه و به جزای عملتان می‌رسید». روباه و گرگ قول دادند خالصاً مخلصاً هرچه پلنگ گفت گوش بدهند و اطاعت کنند.

 

قول و قرارشان را گذاشتند و راه افتادند یک مسافتی که رفتند به تک درخت پیری رسیدند. روباه و گرگ که دیگر از گرسنگی رمق نداشتند اجازه گرفتند که همانجا پای درخت بمانند. پلنگ هم قبول کرد و گفت: «شما همین جا بمانید تا من برم قوت و غذایی فراهم کنم». بعد رفت و در یک کوره راهی کمین کرد. از قضا پیرمردی با الاغش داشت می‌رفت. دنبال الاغ هم کره کوچکش بود. همین که از نزدیک کمینگاه رد شدند، پلنگ روی کره‌خر جست و او را گرفت و با خودش به میان بوته‌‌ها برد. وقتی جانش را گرفت او را برداشت و برد پیش رفقاش و داد به دست گرگ تا پوست بکند و «منصفانه» تقسیم کند.

 

گرگ که در یک چشم به هم زدن پوست کره‌خر را کند و روده‌های آن را با مقداری استخوان میان پوست پیچید و گفت: «این برای روباه» بعد گوشت‌های نازک ران و چربی‌های داخل شکم و دل و جگرش را هم به عنوان سهمیه خودش برداشت. مابقی را هم به عنوان سهم پلنگ جلو پلنگ گذاشت و گفت: «چون من پیرم و دندان ندارم این چربی‌‌ها و گوشت ران و دل و جگر را می‌خورم. روباه هم که جوونه پوست نازک و روده‌‌ها را بخوره. جناب پلنگ هم که از همه بیشتر زحمت کشیده‌اند و سرور ما هستند بقیه را میل فرمایند»

 

روباه از این تقسیم مزورانه خیلی ناراحت شد اما چون دید پلنگ بیشتر ناراحت شده به پلنگ چشمکی زد و بنای گریه را گذاشت که: «سهم من چیزی نبود، من گرسنه‌ام، گرگ در تقسیم بی‌انصافی کرده» پلنگ که منتظر چنین حرفی بود به گرگ غرید و گفت: «قرار نبود ناجوانمردانه عمل کنی. قرار بر این بود که همه با هم صاف و راست باشیم و به فکر فریب دادن و نیرنگ زدن نیفتیم». گرگ قبول کرد و قسم خورد که دیگر چنین رفتاری نکند.

 

شام که شد به چشمه آبی رسیدند که آب زلال و روشنی داشت. روباه به گرگ و پلنگ گفت: «چطوره رفقا شب را در کنار این چشمه باصفا به صبح برسونیم و شام هم همین جا بخوریم؟» پلنگ قبول کرد و به قصد تهیه شام با رفقا خداحافظی کرد و راه افتاد. به میان دره‌ای رسید و چشمش به گله گوسفندی افتاد و دید چوپان نمدش را روش انداخته و خوابیده با یک جست خودش را به گله زد و گوسفند چاقی را گرفت و پیش رفقا برگشت و آن را به گرگ داد تا تقسیم کندگرگ درست مانند تقسیم اولی تقسیم کرد و باعث اوقات تلخی پلنگ و روباه شد اما روباه ساکت ماند و چیزی نگفت فقط پلنگ را پر کرد و واداشت که یک بار دیگر به گرگ نهیب بزند.

گرگ باز قول داد که موقع تقسیم حیله و بی‌انصافی به خرج ندهد. صبح شد و مسافتی که پیمودند به کنار «تلخ» ) استخر) آبی رسیدند، گرگ چون پیر بود و زود خسته می‌شد گفت: «بهتر است که ناهار را در کنار همین تلخ بمانیم» آنها هم قبول کردند و پلنگ رفت و برگشت یک گوسفند چاق و چله آورد و به گرگ سپرد تا تقسیم کند. گرگ بعد از اینکه پوست آن را کند مثل دفعه‌های قبل با بی‌انصافی تقسیم کرد و پلنگ با حالتی خشمناک گردن گرگ را به دندان گرفت و با ضرب تمام به وسط آب و گل داخل تلخ انداخت به‌طوری که فقط دم گرگ از داخل گل و لای بیرون ماند و خفه شد.

 

روباه که این وضع را دید موهایش از ترس راست ایستاد، پلنگ به روباه گفت: «بردار گوشت و پیه و دمبه این گوسفند را تقسیم کن» روباه با احتیاط تمام پیه و دمبه‌ای که گرگ برای خودش کنار گذاشته بود به علاوه گوشت‌های ران به پلنگ داد و خودش پوست و روده را خورد. پلنگ به روباه گفت: «چرا بهترین را به من دادی و پست‌ترین را خودت خوردی؟» روباه گفت: «چشم روباه که به دم گرگ بیفتد حساب پیه و دمبه خودش را می‌کند!»

منبع:farsibooks.ir

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا