شعرفرهنگ و هنر

اشعاری از مهدی اخوان ثالث

mehdi-akhavan-sales

كتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك … دو … سه …. دیگر پار
هلا ، یك … دو … سه …. دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود
 

قصه ی شهر سنگستان

دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم
نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها كه در او هست
نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش كاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها كه دیدم دادمش ، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست
كه گوید داستان از سوختنهایی
یكی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
كه رسته در كنار كوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك
شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیكها چاهی ست
كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فكندم ریگها را یك به یك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك
به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟
سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریكی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد
ستم های فرنگ و ترك و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟

***

مرد و مركب

گفت راوی : راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین كبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش كرد ، غضبان گفت
های
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی كه پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی كرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین كن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تكه تكه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه كالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی كه می گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساكت از شیب فرازی ، دره ی كوهی
لكه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
كه نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو كفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از كنه تهی ، بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سكوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مركب گرم رفتن لیك
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مركب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لكه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
كس نمی بیند ، ندید آن لكه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش آید
در كنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرك
با فروغی چون دروغی كه ش نخواهد كرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل كودك
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی كه دارد كار ،
ریخته واریخته هر چیز
حاكی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
پتك آنجا كلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، كه چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلك اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر كه
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران كرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست كرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی كه بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیده ای كه خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی كه با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی كه در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حكم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مركبی داریم
آه ، بنگر …. بنگر آنك … خاسته گردی و چه گردی
گویی اكنون می رسد از راه پیكی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی كه دارد مركب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن كشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در می آمد باد
دست این یك را لگد كرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یك این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنكه گفت
من نمی دانم كه چون یا چند
من شنیده ام كه در راه ست
مركبی ، بر آن نشسته مرد شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه – بل رخشنده تر – می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوی هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو میخ استاده بر جا خشك
بی تكان ، مرده به دست و پای
بی كه هیچ از لب برآید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو كه هستی ؟
آی
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندكی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مركب رم كنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
پیكر فخر و شكوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش آیان
آی
چاكران ! این چیست ؟
كیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا كرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن كس گندم فرو بلعیدشان یك جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم كه صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینكار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

***

آواز چگور

وقتی كه شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیك دیواری كه بر آن تكیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یك چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین كوچ می كردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
من خوب می دیدم كه بی شك از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاك و صبور او
بس كن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتناك و غمگین است
هر پنجه كانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی كه چنگم در جگر می افكنی ، این ست
كه م تاب و آرام شنیدن نیست
این ست
در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان كیست ؟
روح كدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانیست ؟
با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه آیین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی ، این
روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناك قرنها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این كنج حسرت مأمنی جسته
گاهی كه بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینك چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر كوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شكوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر كوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
بس كن خدا را بی خودم كردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با كارش
و آن كاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش

 

پرستار

شب از شبهای پاییزی ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شك آور
ملول و سخته دل گریان و طولانی
شبی كه در گمانم من كه آیا بر شبم گرید ، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل بركنده از بیمار
نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اینها گویم و دنباله دارد شب

 

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بیرون نگا كردم
كلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تكه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیكش كلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می كرد
كه در آن موجها شاید یكی نطقی در این معنی كه شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شكر می كرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی كه دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری كه بی شرم
در آن لحظه گمان كردم یكی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنكه این دنیا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یكی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم كه پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
كه نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

 

صبوحی

در این شبگیر
كدامین جام و پیغام صبوحی مستتان كرده ست ؟ ای مرغان
كه چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
كدامین جام و پیغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن كوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران كاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهكور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
كدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
اگر دوریم اگر نزدیك
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریك

و نه هیچ

نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
تهی ست آینه مرداب انزوای مرا
خوش آنكه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبی دو گرم به شیون كند سرای مرا

 

سبز

با تو دیشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایك بال در بالم شنا كردند
من نمی گویم كه باران طلا آمد
لیك ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری كه باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری كه غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو كه می بردی مرا با خویش
همچنان كز خویش و بی خویشی
در ركاب تو كه می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شكرها بود و شكایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبكبالی بخشودن
تا ترازویی كه یك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوی بی چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
تا كجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا كجا رفتم

امتیاز شما به این مطلب
پرده آماده دارکوب

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا