گفتگو با فرهاد آئیش
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از گفتگو با هنرمندان همراه باشید :
چند پیچ و تاب میخورم حوالی میدان تجریش تا به خانهای دو طبقه و قدیمی برسم، در کوچهای که همگی کوبیدهاند و بالا رفتهاند. در و نمای خانه آنقدر زیبا هستند که عکسی بیندازم. در که باز میشود صدای خانم مائده طهماسبی را میشنوم؛ همسر فرهاد آئیش.
دعوتم میکند بالا بروم. قبل از روبوسی با آئیش چهره بعضی از نقشهایی را که بازی کرده است به سرعت از ذهنم میگذرد؛ مکس، مش ماشاالله، سقراط، حاج آقا شهیدی، باغبان باغ سرهنگ، مش رحمت و حشمت خان. سالگرد تولدش بهانه گفت و گو درباره خوشبختی است که در خلال گفت و گو متوجه میشوم همسرش چقدر زیاد در داشتن این احساس موثر بوده و البته دوستانش.
شما موبایل ندارید، همینطور است؟
چرا دارم. معمولا خاموش است. البته گاهی روشن میکنم.
پس قاعدتا کلی تماس و پیامک تبریک تولد را از دست دادهاید؟
اهل موبایل ،کامپیوتر، اینترنت ، اخبار و تلویزیون نیستم. حتی دیگر حاشیههای سینما را هم دنبال نمیکنم.
چند وقت است این طور هستید؟
فکر کنم هفت، هشت سالی میشود. دو، سه سال هم هست که کلا همه چیز را خاموش کردهام. حتی جستوجو درباره آخرین نظریات مرتبط با هنر و مدرنیته و پست مدرن .
چه جالب. پس حتما خیلی خوش میگذرد. با این توصیف چه کار سختی است حدس زدن اینکه اهل تولدبازی هستید یا نه.
معمولا اینطور مورد توجه قرار گرفتن و در مرکز بودن را دوست ندارم و به همین خاطر سعی میکنم این ایام در سفر باشم. خیلی هم دوست ندارم. البته دوستان نزدیکی دارم که سالهاست هر هفته یا دو هفته یکبار همدیگر را میبینیم. آنها مهمانی میگیرند و مائده هم پیگیر است تا جمع شویم و دور هم باشیم. میگوییم و میخندیم.
احساس خاصی پیدا میکنید این روزها؟ روزهایی که متوجه میشوید یک سال دیگر گذشت.
نه! حس خاصی به این مساله ندارم. اصولا نه حس نوستالژی دارم و نه…اصولا آدم بسیار رمانتیکی هستم ولی از این جور رمانسها ندارم که چند سال عمرم گذشته شاید بتوانم ادعا کنم خیلی در لحظه زندگی میکنم. این را به عنوان یک تبلیغ یا اینکه باید اینطور بود نمیگویم.
خود به خود از بچگی همینطور بودم. حتی در جوانی هم که داری رشد میکنی و میخواهی سری در سرها در آوری باز هم در همان دوران، من در لحظه بودم. البته گاهی نیز به گذشته و آینده فکر میکردم. اما الان در سنی هستم که آنقدر نیاز ندارم که بخواهم گذشتهام یا آیندهام را بررسی کنم. به همین دلیل بیشتر میتوانم در لحظه زندگی کنم.
با این مدل نگاه به زندگی آیا میتوان هدف یا آرزویی داشت؟
البته دوران جوانی با وجود داشتن چنین نگاهی در عین حال فکر میکردم هنر و تئاتر مهمترین مسائل زندگی من هستند. همان دوران به آدمهایی مثل نیما یوشیج نگاه میکردم که چه کارهایی در ادبیات کردند. خیلی برایم مهم بود که من هم با یک آرمانی در رشته خودم کار کنم.
برایم مهم بود بدانم چه کنم که برای تئاتر ایران یک قدم رو به جلو باشد. البته این موضوع را هنوز هم خیلی مهم میدانم و کسانی را که در این مسیر هستند خیلی تحسین میکنم و هنوز فکر میکنم این ماجرا برایم مساله است.
اما با وجود همه این موارد، امروز زندگیام برایم مهمتر از هنر است. اگر آن روز مهمترین موضوع برایم هنر بود و مهمترین شعارم، اما حالا شعارم برای خودم اهمیت زندگی است. من چی هستم؟ چقدر خوبم؟ چقدر بدم؟ به این معنا که معیارهای ارزشی و انسانی را که در کارهایم یا دیگران ارائه شده و دیدهام در خودم محک میزنم که من کی هستم.
این یعنی پختگی؟
نمیخواهم این طور با موضوع مواجه شوم که به یک پز تبدیل شود. شاید بتوان آن را سر فرود آوردن نامید.
خواه نا خواه فصل جدیدی از زندگی است؟
نباید فراموش کنیم با وجود داشتن چنین نگاهی، هنوز مهمترین چیزی که در زندگی من معنا میدهد هنر است. از طرفی سفر همانقدر اهمیت دارد که هنر.
همچنین تنهایی، با خود بودن و کشف عقدههایی که همه این سالها با آنها زندگی کردم و از چشم خودم پنهان بود. چند شب پیش در مراسمی از من تقدیر کردند و در فیلمی که برایم تهیه شده بود، با تعدادی از همکاران درباره من گفت و گو کرده بودند. موضوعی که من را بسیار خوشحال کرد این نکته بود که همه درباره انسانیت حرف زدند تا هنر و تئاتر.
واقعا احساس خوبی داشتم. همه گفتند من را به عنوان یک دوست، دوست دارند. این خیلی برای من مهمتر است تا بگویند فلانی پیشکسوت است یا از همه بیشتر مخاطب دارد یا چیزهایی که همه نسبی هستند.
حرفهایی که به هیچکدامشان نمیتوانی اعتماد کنی، چرا که کیفیت کارهای هنری را فقط تاریخ و زمان میتواند محک بزند نه چنین رویکردهایی. اگر در محیط کار با انسانی رابطهای برقرار کنم که او بعدها بگوید من خوشحالم که با آئیش کار کردم بزرگترین موهبت است. منظورم از زندگی این است.
با توجه به این دیدگاه مهمی که مطرح کردید نقطه عطف زندگی فرهادآئیش چه زمانی بوده که زندگیاش را به دو قسمت تقسیم کرده است؟
نمیدانم. البته یک چیزی را میتوانم بگویم. در دوران دانشجویی و اولین سالهایی که دوربین به دست گرفتم، کلاسهای بازیگری میرفتم و در کاری که میکردم غرق بودم. هیچ چیز دیگری مهمتر از آن نبود. اتفاقا نتیجه کار نیز مهم نبود. لحظاتی که آن کار را میکردم به قدری هیجان انگیز بود که فکر نمیکردم این اثر، اثر خوبی خواهد شد یا نه.
خود لحظات خلق اثر و ارتباطم با کارها بسیار مهم بود. در مرحله بعد فهمیدم مثل اینکه من این کاره هستم. همان کارها و همان فیلمهای کوتاهی راکه درست کردم باعث شدند تا به من بورس دانشگاه را بدهند و همانجا هم شغل بدهند.
حالا مرحلهای بود که باید فکر میکردم آیا تاثیرگذار هستم؟ چه تاثیری میتوانم بگذارم؟ چه وظیفهای دارم و کدام مهمتر است؟ آنجا بود که افرادی چون نیما یوشیج یا پیکاسو که فرم را شکسته بودند از ذهنم میگذشتند .
پیکاسو یاد داده بود که از زوایای مختلف میتوان به هر چیزی نگاه کرد. مسائلی از این قبیل. در مرحله بعد با این احساس و فکر که برتر هستم، خودم را با دیگران مقایسه میکنم.
در خلوت خودم فکر میکنم کسی هستم و انگار که آدم مهمی شدهام. ادعاهایی دارم و شعارهایی درباره خودم میدهم که من این هستم. گویی من از دیگران بهتر هستم. مرحله بعد زمانی است که از تکنیکهای افتادگی و تواضع استفاده میکنیم.
جملاتی از این قبیل میگوییم؛ من حقیر، من کوچکترین عضو این خانواده و الان هم ادعا نمیکنم این ویروسهایی که در موردشان حرف زدم در من نیست. حتما هست. ولی خوشحالم به مرحلهای رسیدهام که مجددا شبیه مرحله اول شدهام. بیش از هر وقت دیگر. یعنی باور نمیکنم بهتر از دیگرانم. خوشحالم که خودم را مقایسه نمیکنم.
فکر نمیکنم کسی از من برتر یا پایینتر است. خوشحالم که نتیجه کار دیگر آنقدر مهم نیست که خود کار. خوشحالم که مثلا اگر در نمایش سقراط بازی میکنم خودم را کشف میکنم. اینکه صادقانه مثل همان مرحله اول غرق در کاری که انجام میدهم هستم، بهترین تجربه و اتفاق است.
در این دوره فهمیدهام عقیده و سلیقه با هم تفاوت دارند. دورهای است که سلیقه خودم را به عنوان یک عقیده علم نمیکنم تا با آن علم بخواهم به سر دیگران بزنم. فهمیدهام هر میوهای مزهای دارد مثل هر گلی که یک بویی. نمیتوانی بگویی این میوه از آن یکی بهتر است.
به این هم البته افتخار میکنم جرات دارم بگویم من هم میوهای هستم که طعم و بویی دارد. یعنی کسی هستم که سلیقهای دارد. اما نکته مهم این است که واقعا به این رسیدم که کسی نیستم در دنیای هنر؛ دنیایی که اینقدر در حال تغییر است.
به جز تجربه و سن چه عامل یا عوامل دیگری باعث شد این طور فکر کنید و ببینید؟
حتما یکی از آنها مائده بوده که در این بیست و چند سالی که با هم زندگی کردهایم همیشه من را متعجب کرده. ارتباط او با مسائل انسانی، همیشه خیلی برای من آموزنده بوده است.
مثل یک معلم. دیگر اینکه ما، چند مرگ بزرگ در این چند سال داشتیم. مادر مائده و مادر من. همچنین داییهای من که یکی از آنها برایم مثل پدر بود. این اتفاقات من را با مساله مرگ آشنا و نزدیک کرد. آدمهایی که مثل ما بچه ندارند، مادیات برایشان در این سن بیمعنا میشود.
چون نگاه میکنی و میبینی شاید چند سال دیگر زنده باشی و بهانه ارث گذاشتن نداری تا حریص شوی. ببینید من الان یک جایی میتوانم بایستم و دیگر جلو نروم. اگر بچه داشتم نمیتوانستم و باز باید جلو میرفتم.
این اتفاق نیز باعث شده تا من با مقوله مرگ آشناتر شوم. من روزی یک بار نه، اما هفتهای یک بار به مرگ فکر میکنم. حدود 13- 12 نمایشنامه نوشتم که فقط در یکی، دو موردش موضوع اصلی مرگ نیست.
بیتردید محیطهای هنری هم در به وجود آمدن این حال و هوا موثر بودند؟
بله! حتما. ببینید طی چند سال گذشته بارها و بارها دلم از منم منم کردن همکارانم شکست یا از احساس رقابت همکاران یا شمشیر کشیدن همکاران جوانتر برای هم. بعضی جملات در جلسات دلم را میشکند. انگار که یک میدان مسابقه است که همه دارند میدوند تا از هم جلو بزنند.
همه میخواهند بگویند من بهترم. در صورتی که اینجا میدان مسابقه و جنگ نیست. اینجا محیط زندگی است. جایی است که فقط با عشق میتوانید خوشبختی را پیدا کنید. من به جز همسر و چند دوست و فامیل و همکارانم چه کسی را دارم. اگر آنها به من عشق نداشته باشند و من به آنها، اتفاق بزرگی را در زندگی از دست دادهام.
مگر چند بار قرار است زندگی کنم؟ یکبار. آن هم در محیط کاری که اتفاقا چه پر لذت و پر چالش و پر از هیاهو و زندگی است؛ محیط کاری هنر. چه موهبتی بالاتر از این که طوری زندگی کنم که اطرافیانم دوستم داشته باشند و من هم آنها را. آن شب که در آن فیلم کوتاه گفتند من را دوست دارند تا صبح از شعف نخوابیدم.
من در چند سال گذشته خیلی انتقاد و تشویق شنیدم ولی هیچ وقت روی من تاثیر نگذاشتند. اگر روزی هم بدانم دوستی به من حسادت میکند یا رقابت دارد شاید تا صبح از غم و ناراحتی نخوابم.
وقتی همه سالهای گذشته را مرور میکنید با توجه به جایی که حالا ایستادهاید خودتان را خوشبخت میدانید؟
بله! اصولا به نظر من دوست داشتن و عشق تنها چیزی است که خوشبختی میآورد؛ همچنین شاکر بودن. این که شما برای موقعیت یا چیزی که دارید، شکرگزار باشید. شکر عشق مهمترین چیز است.
البته من از اول همین طور بودم. در بدترین شرایط هم احساس خوشبختی کردهام. شاید تربیت مادریام اینطور بوده یا ژنتیکم. الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم چقدر مشکلات را نمیدیدم. خیلی از انتقاداتی را که آن دوران میشد حالا متوجه میشوم. نمیخواستم ضعفهایم را ببینم.
الان خیلی بیشتر آمادگی دیدن دارم؛ چون توانایی و تحمل دارم و میتوانم به آنها بخندم. الان میتوانم بفهمم چه ضعفهایی دارم که خیلی هم زیاد هستند. البته خیلیها را هم نمیدانم و جرأت ندارم که…فقط این را میدانم دلم میخواهد طی چند سال آینده آدم بهتری باشم.
اصولا هیچ تعریفی برای خوشبختی دارید؟
فکر کنم نباید خیلی سخت باشد. شما در زندگی با چهار مقوله خانواده، دوستان، کار و یکسری تفریحات مواجه هستید. اینها هستند که میتوانند ما را خوشحال کنند به صورتی که احساس خوشبختی کنیم. اگر دوستان و خانوادهای دارید که دوستتان دارند و دوستشان دارید عین خوشبختی است. اگر کاری دارید که به آن عشق میورزید این یعنی خوشبختی.
یک حس است، لزومی ندارد به جایی رسیده باشی و چیزی داشته باشی تا به آن برسی. به نظر من نه پول، نه موقعیت، نه امکانات، نه مقام، نه دانش و نه بیدانشی در خوشبختی مهم نیستند؛ چرا که در همه این موقعیتها میتوان آدم خوشبخت پیدا کرد و چه بسا آدمهایی در همه این موقعیتها احساس بدبختی کنند.خوشبختی یک حس است.
که به نظر میرسد شما دارید؟
من دارم. همیشه داشتهام. گاهی کمتر. خب بعضی اوقات که ناراحت هستی، دلت نمیخواهد فکر کنی که خوشبختی. مثلا من از درد و بیماری خیلی بدم میآید و در مقابلش ترسو و ضعیف هستم. وقتی میآید همه خوشبختی را از دست میدهم.
فکر میکنید اگر وارد دنیای هنر نمیشدید آیا باز هم خوشبخت بودید یا خوشبختی سراغتان میآمد؟
نمیدانم. شاید هم نمیآمد. به هر حال من هنر را انتخاب کردم. من چند سالی رشته راه و ساختمان خواندم. اصلا نمیتوانستم تصور کنم که مهندس میشوم. در فکر و مغزم نمیگنجید. اگر ادامه میدادم شاید احساس خوشبختی نمیکردم.
برای سالهای پیش روی زندگیتان با توجه به حسی که دارید هیچ برنامه خاصی دارید؟
سفر را خیلی دوست دارم، هوای خوب، آرامش، غذای خوب و آدمهای بدون عقده. به همین دلیل بیشتر به شرق سفر میکنم و دیگر سمت غرب نمیروم. کامبوج، ویتنام و… با موتور سیکلت و دوچرخه روی کوهها. اتاقهایی را هم که همیشه اجاره میکنم خیلی ارزان و داخل جنگل هستند.
آخرینش کجا بود؟
همین دو هفته قبل؛ تایلند. یک کلبه بالای جنگل گرفتم با چشم انداز دریا. خیلی هم ارزان. یک ماه آنجا بودم و بعد مائده هم آمد. فرصتی فراهم شد تا نمایشنامه «مکبث» را بازنویسی کنم در حال و هوای خوب آنجا. با صدای پرندهها و غذای گیاهی.
حسرت چیزی را دارید؟
فکر نکنم. خیلی چیزهاست که…نه. هر کاری بوده کردهام. شاید یکی از دلایلی که از مرگ نمیترسم همین است. البته این که نمیترسم دروغ است؛ چون مرگ ناشناخته است و انسان به هر حال نسبت به موضوع ناشناخته التهاب دارد. فقط اینکه نگاه من به مرگ همراه با افسردگی نیست.
من فکر میکنم تمام این روزها خوب بود. همه سفرهایم و همه دوستانم. لذت بردم. به همین دلیل دلم نمیخواهد بیفتم توی رختخواب و دوست دارم آخرش در اوج تمام شود. دیدی میگویند فلان ورزشکار در اوج کشتی را کنار گذاشت.
من هم دلم میخواهد قبل از اینکه از اوج خوشبختی…البته من در هیچ چیزی به اوج نرسیدم، فقط در رابطهام و زندگی با مائده. حیفم میآید خراب شود. این چند وقت را دلم میخواهد کار کنم و باز هم سفر کنم و در کنار مائده و دوستانم باشم. همین کافی است.
پس فکر کنم تیتر بزنم:«من در اوج خوشبختی هستم.»
نه! واقعا من این حرف را زدم؟ من اصلا محتوای حرفم این نیست که در اوج خوشبختی هستم. بود؟
شاید نه. اما برای من این تصور را ایجاد کردید که الان حالتان خیلی خوب است. شناختی از زندگی پیدا کردید که…
نه! این، شاکر بودن من را میرساند. ببینید زمانی که جوان بودم و کارم در تئاتر شروع شد، شاید خیلی بهتر از الان بود یا اوایل آشنایی با مائده هیجان بیشتری داشتم. هنوز هم خیلی خوب است اما نمیتوانم بگویم بهتر از آن زمان است و نمیتوانم بگویم آنها بهتر بودند. ولی اصلا این طور نیست بگویم من در اوج خوشبختی هستم.
اما خوشبختم، خدا را شکر. چون بودن در اوج خوشبختی، حرف خیلی بزرگی است. این حرف و ادعا یک سوپر من میخواهد. ادعای بزرگی است. این ادعا قهرمانانه است. من حرفم این است کل زندگی من در اوج بوده و نمیخواهم این اوج از دست برود.
مرگ به زندگی معنا میدهد
در کنار این حال خوبی که تصور میکنم همیشه داشتهاید چرا زیاد به مرگ فکر میکنید؟
من 62 سال دارم و شاید نهایتا چند سال دیگر فرصت داشته باشم. دوست دارم از هر یک روز و از هر ثانیهاش لذت ببرم. اینجاست که اتفاقا فکرکردن به مرگ خیلی کمک میکند. به نظر من این مرگ است که به زندگی معنا میدهد.
این که مطمئن هستم خواهم رفت و این لحظات در حال رد شدن هستند و دارم میبینم. کسانی که به شدت از مرگ میترسند در لحظه نمیتوانند زندگی کنند، چرا که آنها در ناخودآگاه خودشان فکر میکنند تا ابد هستند.
یعنی هیچ ترسی از مرگ ندارید؟
من الان کمر درد و پا درد دارم که آرام آرام خوشبختی را دارند از من میگیرند. زمانی که نتوانم کار کنم و درد اذیت کند ترجیح میدهم بمیرم و از خدا میخواهم من را ببرد. وقتی در مورد مرگ صحبت میکنم در مورد چیز شیرینی صحبت میکنم نه چیزی تلخ. نه. نمیترسم.
چند بار که تنها بودم دلم میخواست ویدئویی ضبط کنم و برای دوستانم صحبت کنم و بگویم من چقدر به مرگ خوش آمد میگویم تا آنها بعد از رفتن من خوشحال بمانند. حیف دوربین نبود. آن لحظات چنان شعفی داشتم که کمتر موقعی چنان احساسی در وجودم هست. میخواستم بگویم در این لحظات که به مرگ فکر میکنم انگار که به معشوقی فکر میکنم.