بابک حمیدیان: قرار نیست سوپر استار شوم
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از گفتگو با هنرمندان همراه باشید :
حمیدیان از بازیگران پر کار سینما با نقش های متنوع است که در 35 سالگی، تقریبا 35 فیلم در کارنامه اش دیده می شود و در کنارش در تئاتر و تلویزیون هم حضوری پر رنگ داشته است. در این سال ها، هم در فیلم های مهمی مثل «بادیگارد» بازی کرده و هم در آثار بحث برانگیزی مثل «استراحت مطلق».
در «داستان خانواده فرشچی» که هنوز در ایران اکران نشده، دوباره تجربه بازی در یک کمدی را تجربه کرده و در سریال «بیمار استاندارد» سعید آقاخانی هم یکی از نقش های اصلی را بر عهده داشته. حمیدیان با وجود علاقه اش به تجربه بازی در نقش های متعدد و رسیدن به این هدف، دل خوشی از جایگاهش در سینمای ایران ندارد و دل پری از بی توجهی ها و بی مهری ها دارد. در یک عصر پاییزی در میان گلدان هایی که حیاط خانه اش را پر کرده اند، از حسرت هایی می گوید که مجبور شده با آنها کنار بیاید و به انگیزه هایی اشاره می کند که کمک می کند همچنان سرپا بماند.
می خواهم گفتگو را با فلاش بکی به یک تصویر شروع کنیم. به حدود شانزده سال پیش وقتی در خیابان ولی عصر، زیر پل همت منتظر بودید تا همراه عوامل فیلم قدمگاه برای فیلمبرداری به نطنز بروید و نمی دانستید که رضا کیانیان هم قرار است هم بازی شما در این فیلم باشد. آن زمان جوان کم تجربه ای بودید که وقتی دیدید رضا کیانیان سمت شما می آید، هیجان زده شدید. می خواهم بدانم آن جوان مشتاقی که آن روز در خیابان ولی عصر منتظر ماشین بود و از دیدن رضا کیانیان خوشحال شد، با بابک حمیدیانی که الان در حیاط خانه اش نشسته ایم چقدر تفاوت داشته؟ وقتی خودتان به آن دوران بر می گردید و گذشته و حال را کنار هم می گذارید، تغییری حس می کنید؟
– اگر بخواهم خیلی رک جواب دهم از پرونده ام در این چند سال کاملا دفاع می کنم. از همان لحظه ای که آقای کیانیان را از نزدیک دیدم و فهمیدم قرار است در فیلم فدمگاه هم بازی باشیم، تا امروز که شانزده پاییز و بهار و تابستان و زمستان دیگر را تجربه کرده ام، کاملا از خودم راضی ام.
قطعا سنم بیشتر شده، کتاب های بیشتری خوانده ام، سفرهای بیشتری رفته ام، نقش های سخت تری بازی کرده ام و در موقعیت حرفه ای سینمای ایران جایگاهی به اندازه خودم به دست آورده ام. حداقل به اندازه یک اتاقک یک متر در یک متر. با هر فیلم به این فضای کوچک یک پنجره جدید اضافه می کنم که نور بیشتری به آن تابیده می شود. بعضی وقت ها این جم نور چشم را می زند و مجبور می شوم عینک آفتابی بزنم. بعضی وقت ها هم دوست دارم مثل وقتی که در یک صبح زیبایی پاییزی پرده اتاق را کنار می زنی تا اتاق روشن شود، از وجود این نورهایی که از زوایای مختلف می تابند لذت ببرم. این نورها یادگار انرژی و جانی است که برای فیلم ها گذاشته ام. این کلمه ها را به معنای واقعی شان استفاده می کنم و نمی خواهم تمثیلی و شاعرانه به نظر برسند.
زمان فیلم قدمگاه دقیقا چند سال تان بود؟
– نوزده یا بیست سال.
اگر بخواهیم در چند جلسه آن جوان نوزده – بیست ساله شانزده سال پیش را توصیف کنید، چه تعابیری به ذهن تان می رسد؟ آن جوان چه امیدها و آرزوهایی داشت و چقدر خیال پرداز یا واقع بین بود؟
– الان نسبت به آن دوران تلخ تر شده ام. نگاهم به رفته ام عمیق تر شده. الان سینما بخش اعظمی از زندگی ام است و بیشتر آن را می شناسم. در نوزده سالگی هم هیجان داشتم و هم غرور. تئاتر می خواندم و کاری که به من پیشنهاد شد ه بود با درسم سازگاری داشت. از آنهایی نبودم که مثلا دانشجوی الکترونیک باشند و سر از تئاتر در بیاورند.
دقیقا به چه آرزوهایی فکر می کردید؟
– مثل هر دانشجوی تئاتری در آن سن دوست داشتم روی سن بروم و مخاطب تشویقم کند. دوست داشتم در سینما بازی کنم و عکسم را روی سردر سینماها ببینم. می خواستم به پدر و مادرم بگویم این همه سال سرمایه گذاری روی پسرشان به ثمر نشسته. می خواستم آدمی باشم که به یک رویای دست نیافتنی می رسد و به سراغ رویاهای بزرگ تر می رود. بشر همیشه آرزو داشته پرواز بکند و از همان موقع فکر می کردم حضور در صحنه تئاتر یا سردر سینما می تواند یک جور پرواز و رسیدن به یکی از رویاهای انسان باشد. منتها رسیدن به این رویا مقدمات ثابتی دارد.
این که گفتید در گذر زمان کمی تلخ شده اید، محصول مواجه شدن با همین رویه های بدتر سینماست؟
– من به همه آرزوهای آن جوان نوزده – بیست ساله رسیده ام. مگر جوانی مثل من در آن سن چه می خواست؟ توانستم با آتیلا پسیانی آشنا شوم و در گروه تئاتر «بازی» رشد بکنم. توانستم برای اجرا به آلمان بروم و با موقعیت های جدیدی مواجه شوم. بعد هم که در قدمگاه بازی کردم و افتادم در چرخ گوشت زیبای سینما که دریچه اش رشته هایی از من را بیرون داد که هر کدام نقش هایی بودند که در این سال ها بازی کرده ام.
تلخ تر شدن چیزی نیست که فقط در من اتفاق افتاده باشد. فلاسفه و عرفا و روشنفکرها همیشه قائل اند به این که هر چقدر نسبت به پیرامونت آگاه تر می شوی، تحمل جهان برایت سخت تر می شود. کسانی که در روستا زندگی می کنند چون با مظاهر شهری در تماس نیستند، بیشتر عمر می کنند. برای این که طبیعت، ذات آدم ها را بیشتر از زندگی شهری و کار حرفه ای زلال نگه می دارد. سینما چون جنبه ویترینی و فرش قرمز و مصاحبه و جایزه و شهرت هم دارد، آدم را بیشتر از دانش دور می کند.
اگر کسی در نوزده سالگی به من می گفت شاید در آینده دیگر نتوانی به یک استخر عمومی بروی حرفش را زیاد جدی نمی گرفتم. الان اما به این خاطر که از بعضی لذت های کوچک زندگی محروم شده ام احساس تلخی می کنم. مثلا دیگر نمی توانم از تجریش به سمت راه آهن پیاده روی بکنم و موسیقی دلخواهم یا درس های بابک احمدی یا شعر گوش بدهم و برای خودم در یک ایستگاه اتوبوس بنشینم و مردم را تماشا بکنم.
تمام این چیزها الان از من گرفته شده. در نتیجه فکر می کنم کمی منزوی تر شده ام. اصولا هم استعداد انزوا را داشته ام و خیلی در مناسبات روزمره شرکت نمی کنم. حتی بعضی از فیلم های خودم را نمی روم سینما ببینم و راجع به همه شان مصاحبه نمی کنم.
در یک دوره ای فکر می کردم اگر در یک فیلم مهم بازی کنم، دیگر آن سال، سال من است اما در این سال ها به این نتیجه رسیده ام که هر سال چیز بهتری وجود دارد که روی خروجی یا اثر تو یک گردی از گذر سالیان می پاشد و با خودت فکر می کنی که ای کاش حداقل کاری کرده باشی که در آینده ماندگار بشود. نه این که گرفتار موج سواری های مرسوم سینمای ما بشوی. به همین دلیل منظورم از تلخی این نیست که زندگی ام تلخ است و از آن لذت نمی برم، بلکه عمیق تر شده ام و حالا برای زمان هایی که می توانستم صرف خودم بکنم و از دست داده ام حسرت می خورم.
– وقتی بعد از این همه سال و بازی در نقش هایی که اکثرشان آسان هم نبوده اند، با چهره عریان سینما مواجه شدم به این نتیجه رسیدم که با تو به عنوان یک شیء برخورد می کند. هر وقت تو را دوست دارد، به جایی که دلش می خواهد می برد. هر وقت هم دوستت ندارد به تو اعتنایی نمی کند و دلسردت می کند. اگر بخواهم الان از آب گل آلود ماهی بگیرم، باید به خاطره جشن خانه سینما اشاره کنم.
منظورتان فیلم هایی مثل «هیس! دخترها فریاد نمی زنند» یا «نیم رخ ها» است؟
– مهمترین مثال هایش می شود «بغض»، «چ»، «هیس! دخترها فریاد نمی زنند»، «استراحت مطلق»، «نیم رخ ها»، «شکاف» و چند فیلم دیگر. نقش هایم در این فیلم ها اصلا با هم قابل مقایسه نیست اما چهره عریان سینما باعث شده تلاش هایم در آنها نادیده گرفته شود و احساس کنم با من مثل یک شیء رفتار شده است.
هیئت داورانی که در طول سال همکارانت در فیلم های مختلف هستند و به آنها احترام گذاشته ای و از آنها احترام دیده ای، وقتی در موقعیت قضاوت و داوری قرار می گیرند، برای شان تبدیل می شوی به دشمن پشت دروازه ها. در مورد فیلم «چ» هیئت داوران آن سال خودشان می دانند که چه کرده اند. دو – سه نفر از آن جمع هر وقت من را می بینند می گویند ما را حلال کن! هر کدام شان پیشکسوت هایی هستند که کلی اسم و رسم دارند و برایم قابل احترام اند.
اگر می گویم تلخ شده ام یکی از دلایلش همین برخوردهاست. یک بازیگر جوان در طول سه دوره قضاوت شدن با نُه فیلم چقدر باید تنوع رفتاری و کیفیت بازیگری از خودش نشان می داده؟ من سعی کرده ام متفاوت باشم. همین الان حاضرم این نُه فیلم را برای اعضای هیئت داوران خانه سینما نشان بدهم و آنها را مجاب کنم که حداقل باید کاندیدا می شدم. خدای نکرده درد من جایزه نگرفتن نیست. در یک سال برای «چ» و «رستاخیز» سیمرغ گرفته ام. سال های قبل برای «ریسمان باز» جایزه خانه سینما را گرفته ام که نود و پنج درصد سینماگران ما اصلا این فیلم را ندیده اند. جایزه کم نگرفته ام. حتی مرد سال تئاتر شده ام که اگر در اروپا این اتفاق برایت بیفتد تبدیل می شوی به جان مالکوویچ.
امیدوارم رفقایی که معمولا آدم را بی جهت قضاوت می کنند بعدا نگویند بابک حمیدیان خودش را با جان مالکوویچ مقایسه کرد. منظورم این است که تئاتر هویتی در جهان دارد که وقتی تو در آن مرد سال می شوی، یعنی به جایگاه بالایی رسیده ای. من با این ادبیات مشکل دارم که بگویند: «طرف که قبلا جایزه گرفته، این بار جایزه را به یکی دیگر بدهیم.» همین برخوردها باعث می شود با خودم فکر کنم چرا کسی متوجه این نمی شود که با این که فقط 35 سالم است، این همه به حرفه بازیگری احترام گذاشته ام و سعی کرده ام بازی های متنوعی داشته باشم.
اگر هومن سیدی از من می خواهد در «اعترافات ذهن خطرناک من» فقط در یک سکانس بازی کنم، حاضرم برای همان یک سکانس یک فک مصنوعی بگذارم تا به آدم ها نشان بدهم که می شود نقش های کوچک اما متنوع داشت. با همین فرض می روم در فیلم «امکان مینا» فقط در یک پلان بازی می کنم و به جای یک هنرور که سر جایش نبوده، در لوکیشن مخابرات بازی می کنم. در این کار، هم فانتزی مستتر است و هم علاقه ام به کمال تبریزی.
ولی از همه مهم تر علاقه من به سینما در آن مستتر است. تو این نقش را نمی توانی به رضا گلزار پیشنهاد بدهی. نمی توانی از ایشان خواهش بکنی و بگویی چون هنرورمان نیامده بیا در این پلان بازی کن. نمی خواهم به ایشان بی احترامی بکنم، منظورم این است که ارزش حضور من در این یک پلان باید دیده بشود. معنی اش این نیست که بابک حمیدیان آدم دم دستی شده است.
اما باید قبول کرد که برای برخی این تصور دم دستی بودن پیش می آید. در سینمای ایران اگر یک بازیگر تعداد فیلم هایش زیاد بشود، عده ای فکر می کنند فلانی که همیشه هست و حضور دارد. شما در این پانزده – شانزده سال در سی و خرده ای فیلم بازی کرده اید که در بعضی از آنها در حد یک سکانس یا پلان حضور داشته اید ولی شاید برخی ها وقتی در مقام قضاوت قرار می گیرند به خاطر همین حضور پر رنگ متوجه ریزه کاری های بازی های بابک حمیدیان در نقش های متنوع شوند و آنها را نادیده بگیرند.
– من همیشه دوست داشته ام به کسانی که آدم را قضاوت می کنند بگویم چرا اینقدر معیارهای دمده دارید؟ چرا اینقدر دایره کلمات و رفتارتان قابل پیش بینی است؟ این را لطفا حذف نکن ولی مطمئنم اگر سیمرغ بگیرم و برای فیلم بعدی ام بگویم 250 میلیون تومان دستمزد می خواهم، همین افراد می گویند طرف هوا ورش داشته! اما من بعد از گرفتن سیمرغ به خاطر این که به بهرام توکلی و دانش سینمایی اش علاقه داشتم در «من دیه گو مارادونا هستم» بازی کردم. همان سال در یک سکانس از «اعترافات ذهن خطرناک من» هم بازی کردم .
چرا برای کسانی که آدم را قضاوت می کنند، این خوشایند نیست که طرف حتی وقتی سیمرغ گرفته باز هم قبول می کند رفاقتی کار کند؟ چرا به اشتباه فکر می کنند بابک حمیدیان از هر دعوتی استقبال می کند؟ چرا فکر می کنند مصداق «از تو به یک اشاره از من به سر دویدن» هستم؟ چرا متوجه نمی شوند که یک نفر با این کار دارد با حرفه اش حال می کند؟ من هم در تلویزیون کار کرده ام و هم در تئاتر، ولی سعی کرده ام در سینما کم خطا باشم. در «رستاخیز» دو نقش عجیب بازی کرده ام که چون فیلم اکران نشده تا الان در موردشان حرف نزده ام. دوست دارم این نقش ها را به لحاظ کیفی و تکنیکی آسیب شناسی کنند.
به جرئت می گویم دورانی که داوران فیلم «استراحت مطلق» را دیدند، متوجه نشدند که چرا در این فیلم با این که خیلی لاغرم، شکمم باد دارد. دلیلش به نظر خودم این بود که آن شخصیت به خاطر خوردن تخم مرغ و املت زیاد تلش نفخ کرده. این چیزها در تحلیل نقش می گنجد و من حتما باید به آنها توجه کنم اما داوران آن سال جشن خانه سینما من را گزینه آلترناتیو نقش مکمل مرد نگه داشته بودند در حالی که من در «استراحت مطلق» با یک تعریف نقش اصلی مرد را بازی می کردم. چرا؟ چون وقتی حضور ندارم هم در موردم صحبت می شود. این خاطره ها تبدیل می شود به وجوه غم انگیز سینما که باعث می شود خستگی بعضی از نقش ها در جان آدم بماند. دل من پر است از این خاطره ها.
این وضعیت باعث شده بابک حمیدیان در مواجهه اش با سینما و شکل برخوردش با آن تجدد نظر کند؟ باعث شده تصمیم بگیرد انتظارات متفاوتی ازت آن داشته باشد و به حداقل ها رضایت بدهد؟
– اصلا من نمی توانم مسیرم را در سینما عوض بکنم چون سینما را همین طور آموخته اند. چند سال بعد از «فدمگاه» در فیلم «زاگرس» دوباره با رضا کیانیان هم بازی شدم. به ایشان گفتم خسته شده ام و می خواهم نقش های اصلی بازی کنم. پرسیدم از این جور اتفاق ها کی قرار است برای من بیفتد؟ آقای کیانیان گفت تو از آن مدل بازیگرهایی هستی که قرار نیست سوپراستار سینما بشوی. گفت تو مدلت طوری است که دیر از سینما جواب می گیری.
این همان مدلی است که خود آقای کیانیان و تا حدی هم آقای پسیانی در سینما طی کرده اند.
– دقیقا. این آدم ها را بمب هم تکان نمی دهد چون ذاتا آرتیست هستند. پرویز پرستویی احساسی درونی نسبت به بازیگری دارد و از آن لذت می برد. همین طور خسرو شکیبایی بزرگ که ذاتش را با سینما گره زده بود. همین طور اکبر عبدی که هیچ وقت نمی شود او را از خاطره ها پاک کرد. این افراد مثل فاستوس که روحش را افروخته بود، روح شان را به چهره شیطانی سینما نفروخته اند. من این جور حرف ها را مستقیما از کسانی مثل آقای کیانیان و آقای پسیانی شنیده ام. به همین دلیل الان نمی توانم به یحیی نطنزی بگویم از سال دیگر فقط در یک فیلم بازی می کنم و بقیه وقتم را می روم دنبال جذب سرمایه گذار و پیدا کردن نقش های اول برای خودم. نمی توانم جور دیگر زندگی کنم. ذاتم تغییر نمی کند.
سینما برایم هنوز پر از فانتزی های کشف نشده است. هنوز یکی از رویاهایم بازی در نقش یک معلول جسمی است؛ مثل دنیل دی لوئیس در «پای چپ من». من را نسیم پاییز و بهار وارد سینما نکرده، الان دیگر سینماگرم و حق دارم با این اعتماد به نفس حرف بزنم. مگر این که همین الان از آسمان یک پیانو روی سرم بیفتد و حذفم کند! این نشانه غرور نیست. موقعیتی است که کسبش کرده ام و بر همین اساس می گویم به راحتی نمی شود اسمم را از جمع بازیگران سینمای ایران خط زد. به جرأت می گویم اگر واکین فینیکس در فیلمی مثل «هیس! دخترها فریاد نمی زنند» بازی کرده بود، نامزد اسکار می شد و یک چهره عجیب و مریض و جدید را به تاریخ سینما اضافه می کرد ولی این جور نقش ها در سینمای ما اصلا دیده نمی شود.
فقط منتقدان به خاطر درک بالای شان و این که با آرامش بازی ام را نگاه کردند به خاطر این فیلم به من جایزه دادند. واقعا چرا همیشه فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است؟ بعضی وقت ها به خاطر قضاوت های اشتباه دوست دارم بروم هیمالیا و در دامنه اورست فریادی بزنم تا خودم را خالی کنهم و دوباره انرژی بگیرم! تا یادم برود که این وقایع را از سر گذرانده ام.
پس در این شرایط چطور از زندگی لذت می برید؟ واقعا فکر می کنید شرایط در آینده فرق می کند و سینمای ایران به مسیر دیگری می رود؟
– سینمای ایران یک گستره خیلی عجیبی دارد. هم مسعود ده نمکی در آن فیلم می سازد و هم اصغر فرهادی. این سینما مسیر خودش را با همه فراز و نشیب هایش می رود. منتها واقعا نمی توانم در برابر این مسیر تغییر رویه بدهم چون از همین نوع مواجهه با سینما لذت می برم. من از آنهایی نیستم که اگر چهار ماه خانه نشین بشوند نگران فراموش شدن بشوند. انکار نمی کنم که اگر کار نکنم حالم بد می شود ولی فکر می کنم این جور وقت ها بهترین فرصت است که با سفر رفتن و کتاب خواندن لذتم را از زندگی بیشتر کنم.
در سرزمینی زندگی می کنیم که کسانی برای عباس کیارستمی در فضای مجازی عزاداری می کنند که در زمان حیات ایشان جرأت و فرصت نزدیک شدن به او را نداشتند. کسانی برای ایرج کریمی عزاداری می کنند که آدم بهت زده می شود. دوست دارم بپرسم چرا یک نفر از شماها که اینقدر عزادار مرگ ایرج کریمی هستید یک روز نیامدید پشت صحنه «نیم رخ ها»ی او را ببینید؟
نمی خواهم بحث را به بیراهه بکشم ولی منظورم این است که سینمای ایران، سینماگرانی مثل کیارستمی و کریمی را مجبور می کند بیرون از آن برای خودشان رفتار مجزایی داشته باشند ولی آدم ها باز هم با این آدم ها رفتار تکراری می کنند. فرقی نمی کند ماجرا مرگ آقای کیارستمی یا آقای کریمی باشد یا اکران فیلم آقای ده نمکی یا فیلم اخیر آقای فرهادی. چه چیزی و کی قرار است ما را آرام کند تا بفهمیم در سینمای ایران یک خانواده دو – سه هزار نفری هستیم که نباید دشمنان قسم خورده همدیگر باشیم؟
ما مثل یک خانواده چهار نفری که هوای همدیگر را دارند باید حواس مان به یکدیگر باشد اما نه تنها این کار را نمی کنیم بلکه نقش دشمن خونی یکدیگر را بازی می کنیم. همدیگر را دوست نداریم و فکر می کنیم هر لحظه ممکن است جای هم را تنگ کنیم. فر می کنیم اگر بازیگر در یک سال چهار نقش بازی می کند و سیمرغ یا جایزه خانه سینما و انجمن منتقدان می گیرد، حتما آدمی است که سفارشش را کرده اند.
سینمای ایران دچار کلونی های کوچک شده که در یک دامنه محدود انسانی برای همدیگر تصمیم می گیرند. برای همین یک کارگردان همیشه با هفت، هشت بازیگر کار می کند و یک بازیگر دیگر هرگز نمی تواند وارد آن جمع بشود اما بازیگرهایی هم وجود دارند که نمی خواهند در این کلونی ها قرار بگیرند.
من اگر در «چ» ابراهیم حاتمی کیا بازی کرده ام، در «استراحت مطلق» عبدالرضا کاهانی هم بازی کرده ام. این کار را می کنم تا به کسانی که من را قضاوت می کنند یادآوری کنم این جوان سی و چند ساله در هر جبهه ای تلاش خودش را می کند و درگیر هیچ جناحی نمی شود.
من اگر به کاری باور داشته ام، انجام داده ام. وقتی هم که چادر مادر شهید اصغر وصالی را بوسیدم دنبال این نبودم که از قِبل آن یک ساختمان تهِ اتوبان همت بگیرم! بلکه به آن باور داشتم. مهم ترین عنصر موجود در خانه من کتاب است. کتاب می خوانم تا آدم کم شعوری در انتخاب هایم نباشم. من در مواجهه با این شرایط مسیرم را عوض نمی کنم. هنوز هم به فیلم اولی ها همان قدر احترام می گذارم که به رضا درمیشیان برای «بغض» گذاشتم. همین الان شش فیلمنامه فیلم اولی در ایمیل ام است و قبل از این که مصاحبه شروع شود هم داشتم با یک فیلم اولی حرف می زدم اما سوالم این است که چرا سینمای ما در مواجهه با امثال من سعی نمی کند خوش اخلاق باشد؟ من که همه چیزم را برای آن گذاشته ام چرا باید از سینما روی خوش نبینم؟
این نارضایتی و اعتراض فقط مخصوص به شما نیست و برای بعضی از بازیگران دیگر ما هم پیش آمده، چند ماه پیش در مجله گفتگویی با شهاب حسینی کردیم که ایشان هم معتقد بود دیگر از سینمای ایران دل خوشی ندارد. حرفش این بود که زندگی اش را برای سینما گذاشته و از این که بخشی از اوقاتی که می توانسته با خانواده اش باشد برای سینما صرف کرده پشیمان است. شهاب حسینی تصمیم گرفته در مواجهه با این وضعیت کمی تغییر حوزه بدهدت و خودش را درگیر پروژه تولید و تهیه کند که نتیجه اش را هم دیده ایم. بابک حمیدیان چطور؟ قرار نیست در آینده از این کارها بکند؟
– یکی از کارهای جالبی که اخیرا کرده ام و تجربه شیرینی برایم بوده، صحبت با یک رمان نویس جوان بوده تا از کتابش یک اقتباس سینمایی بکنیم. اتفاقا هفته پیش در همین جا با ما این رمان نویس جوان که الان یکی از دوستان خوبم است صحبت کردیم و چون هنوز به نتیجه نرسیده، اسمش را نمی برم. این کارها برای من یک سرگرمی نیست.
یک جور راه قرار است؟
– صددرصد دوست دارم با این کار با یک نویسنده جوان هم سن و سال خودم آشنا بشوم و جهان او را با جهان خودم مقایسه کنم. با این کارها خودم را تازه نگه می دارم. میلاد و سجاد ستوده برادران دو قلویی هستند که پارسال یک فیلم کوتاه به اسم «بیماری» ساختند که جایزه های زیادی گرفت. با قطعیت می گویم این دو نفر در آینده در مدل خودشان جزو نوابغ سینمای ما خواهند بود و ای کاش مثلا دو میلیارد تومان پول داشتم و همین الان تهیه کننده فیلم شان می شدم.
این کارگردان های جوان و کسانی مثل محمد حسین مهدویان، سعید روستایی، دانش اقباشاوی و هادی مقدم دوست دارند مسیر تا حدی کهنه فیلمسازی در ایران را تازه می کنند. شهرام مکری هم دارد نگاه جدیدی به سینمای ما وارد می کند. من همیشه امیدوارم بتوانم آرام آرام به سمت ساحل این بچه ها شنا کنم. مطمئنم در این ساحل برایم جا پیدا می شود. به همین دلیل حاضر شده ام در فیلم کوتاه میلاد و سجاد ستوده بازی کنم، آن هم به سردستی در زمستان موهایم را با تیغ زده ام و بازیگر فیلم شان شده ام.
این سفرها یادم می آورد سینما همچنان حرمت دارد و یکی از بخش های مهم زندگی ام است. من از شهاب حسینی کم تجربه تر هستم ولی مثل او بخش های زیادی از زندگی ام را برای سینما گذاشته ام و این که هم شهاب و هم من و هم عزیزان دیگر از وضعیت فعلی ناراضی هستیم یعنی یک آسیب مهم در سینمای مان به وجود آمده. این یعنی تلخی ها یک روند ادامه دار پیدا کرده. یعنی مدیرانی که تصمیم گیرنده هستند و پشت میزها باد کولر و گرمای بخاری بهشان می خورد، باید بدانند امثال ما به یک جریان شریف در این سینما تن داده ایم و این کار نباید باعث منزوی شدن مان بشود .
در مورد بابک حمیدیان می شود از این نظر هم بحث را ادامه داد که به نظر می رسد بیشتر از بازیگرهای هم سن و سال خودش برای نقش هایی که انتخاب کرده، مایه گذاشته اند. انگار همیشه بخشی از وجودش را به نقش اضافه کرده. موقع عکاسی داشتیم در مورد فیلم «شکاف» هر می زدیم که هر وقت اسمش را می شنوم یاد آن عکس فیلم می افتم که در حال فریاد زدن هستید و رگ گردن تان از شدت فشار بیرون زده.
– این کار بزرگ ترین لذت زندگی من است. افتخار می کنم اگر توانسته باشم بخش هایی از وجودم را به نقش ها اضافه کنم. در سبک های بازیگری گونه های کلاسیکی وجود دارد که پر از ژست های باوقار انسانی است که به آنها احترام می گذارم. به مرور زمان نظریه های دیگری مثل متد اکتینگ هم به تئوری بازیگری اضافه شد که به بازیگر می گفت واقعا باید تجربه نقش را پشت سر بگذاری تا بتوانی در قالب او فرو بروی.
مثلا اگر نقش احساس سرما می کند، بازیگر هم باید سردش باشد. من عاشق این روش هستم. مثلا در فیلم «50 قدم آخر» با این که پایم را تازه از گچ در آورده بودم، حاضر شدم در سکانس رودخانه انرژی بگذارم که موج انفجار باعث شد پایم دوباره مو بردارد و شب دیگر توی کفش نرود. در فیلم «برف» هم وقتی در روز اول فیلمبرداری از ارتفاع شش متری سقوط کردم، سه مهره کمرم و نه جای پایم شکست. به جرأت می گویم این اتفاق برای هر بازیگر دیگری می افتاد، شب در تمام شبکه های ماهواره ای راجع به این که ایشان بستری شده اند حرف می زدند اما من راجع به آن هیچ مصاحبه ای نکردم.
چرا؟
– برای این که سینما خیلی برایم شریف است و نمی خواهم آن را بی ارزش کنم. این جور مواقع هیچ وقت مصاحبه نمی کنم تا بگویم سینمای ایران چقدر بی رحم است. موقع تحمل این سختی ها به لذت تجربه های سخت فکر می کنم.
پس سختی کار برای تان لذتبخش است و تلخی مواجه شدن با چهره عریان سینما را تلطیف می کند.
– اصلا همین سختی ها باعث شده تلخی را تحمل کنم وگرنه سال ها قبل باید می رفتم یک موبایل فروشی در پاساژ علاءالدین باز می کردم! و البته انکار نمی کنم که تجربه تئاتر به من یاد داده برای نقش هایم کم نگذارم. در فیلم «سیانور» در سکانسی با مهدی هاشمی هم بازی بودم که ایشان دارد من را شکنجه می دهد. هر بار که آقای هاشمی به صندلی ضربه می زد حالم را می پرسید و نگران بود آسیب ببینم. به ایشان گفتم به جای صندلی به بازویم ضربه بزند تا ضربه را کاملا حس کنم و بتوانم اکت واقعی نشان بدهم. آقای هاشمی بعد از این که چند بار این کار را کرد، در پشت صحنه فیلم گفت فقط یک تربیت تئاتری می تواند از بازیگر این رفتار را بسازد که بتواند خودش را در چنین موقعیتی بدون این که آسیب ببیند چند بار زمین بیندازد.
فکر می کنم این روحیه فقط محصول تجربه تئاتری نیست. نتیجه یک جور مراقبت از خود هم هست که بازیگر به کمک آنها می تواند توانایی جسمی و ذهنی خودش را در طول زمان حفظ کند. جزییات این مراقبت از خود چطور برای بابک حمیدیان اتفاق می افتد؟
– من خیلی به طبیعت علاقه دارم. می بینید که در خانه ام کلی گلدان دارم که به آنها می رسم و از رشد آنها لذت می برم. کتاب و به خصوص رمان می خوانم و اگر هر دو هفته یک بار رمان جدیدی نخوانم دیوانه می شوم. اخیرا رمان «جزء از کل» را خواندم نوشته استیو تولتز که یک رمان استرالیایی درجه یک است. به کتابفروشی های خیابان کریم خان زیاد می روم. با بعضی از نویسنده ها رفاقت دارم و مجلات ادبی و هنری را دنبال می کنم تا بدانم هم سن و سال هایم چطور ادبیات را معرفی می کنند. سریال های روز دنیا را می بینم و سکانس هایی را که دوست دارم بارها تماشا می کنم و بازی بازیگران شان را بررسی می کنم.
در چهار ماه گذشته که سر تمرین تئاتر می روم برای این که بتوانم جامعه خشمگین شهری را بیشتر لمس بکنم یک موتور سیکلت خریده ام. از این که باد به صورتم می خورد لذت می برم. از این که می توانم آدم ها را پشت چراغ قرمز تماشا کنم لذت می برم. اخیرا یک شیطنت جالب هم کرده ام. حتما دیده اید بعضی از موتورسوارها زیر پل خیابان مطهری در ازای گرفتن پنج یا ده هزار تومان پشت ماشین ها حرکت می کنند تا دوربین طرح ترافیک نتواند از پلاک ماشین ها عکس بگیرد. یک روز دو هزار تومان گرفتم و پشت یک ماشین با موتور حرکت کردم البته چون کله کاسکت داشتم کسی من را نشناخت.
این کارها به تجربه های من در زندگی اضافه می کند و باعث می شود آدم ها را بیشتر بشناسم. بازیگری به عنوان یک فن یا حرفه به این جور تجربه ها نیاز دارد. قبول دارم که موتورسواری خیلی خطرناک است اما تجربه کردن سرما و گرما و باران هنگام موتورسواری به تجربه های زیستی ام اضافه می کند. این کار به من کمک می کند بفهمم یک پیک موتوری که روزی چند بار اتوبان مدرس را بالا و پایین می کند تا یک بسته را از بازار به پارک وی ببرد، چه تجربه ای را پشت سر می گذارد.
اشاره به این نکته ها خیلی خوب است. هم برای شناخت شخصیت بابک حمیدیان و هم برای یادآوری به کسانی که می خواهند بدانند بازیگر از چه راه هایی می تواند از خودش مراقبت کند و هم از این جهت که خیلی از سینماگران ما به این مراقبت ها توجه ندارند و با کتاب ها و فیلم های روز بیگانه اند. به همین دلیل می خواهم آن را باز کنم و بپرسم مثلا این روزها دقیقا چه کتابی می خوانید؟
– کتاب خواندن برای من از بچگی به عنوان یک تکلیف در کنار درس خواندن وجود داشت. پدرم می پرسید چه کتابی خوانده ام و در موردش حرف بزنم. زمانی که آدم مستقلی شدم و تصمیم گرفتم کتابخانه مستقلی برای خودم داشته باشم، همه جور کتابی در آن قرار دادم. از تاریخ معاصر گرفته تا داستان های کوتاه آمریکای لاتین. در همین داستان های کوتاه آمریکای لاتین با آدم های جذابی مواجه شده ام که رفتارشان را در ذهنم آرشیو کرده ام تا یک روز از آنها استفاده کنم.
این روزها هم مشغول خواندن رمان مهجوری به اسم «استراحت جنگجو» هستم. نوشته یک نویسنده فرانسوی به اسم کریستین روشنفور. مدل خوابیدن یکی از شخصیت های این رمان در بستر مرگ برایم جذاب است و آن را در ذهنم ثبت کرده ام.
حضور نداشتن در شبکه های اجتماعی هم احتمالا باعث شده وقت بیشتری برای این فعالیت ها داشته باشید.
– من نه اینستاگرام دارم و نه تلگرام. هرگز به این فضاها نیاز پیدا نکرده ام. یک دوره ای می گفتند تو اگر زبان بلد نباشی بی سوادی. الان می گویند اگر تلگرام نداشته باشی بی سوادی! اما اگر معیار باسوادی تلگرام است، من ترجیح می دهم بی سواد بمانم. همانطور که از اسم این شبکه ها مشخص است، مجازی هستند. ارتباط من با آدم ها مستقیم و شفاهی و نفس به نفس است. من نمی توانم با قضاوت آدم های ندیده و ناآشنا مواجه شوم. چیزی به من اضافه نمی کند. جز این که اگر به آن تن بدهم بیشتر از گذشته سرم را شلوغ می کند. به دوستانم که در این فضاها حضور دارند احترام می گذارم اما من هم جهان خودم را دارم و از آن لذت می برم. همین روحیه من را وادار کرد چند وقت پیش دو روز از تهران بیرون بروم و پاییز را در شمال تماشا کنم و برگردم.
واقعا فقط برای تماشای پاییز تا شمال رفتید؟
– بله. همین هفته پیش این اتفاق افتاد. در تهران که متوجه تغییر فصل نمی شویم. رفتم پاییز را تماشا کردم و با انرژی بیشتری سر تمرین های تئاتر برگشتم.
پس با آن جوانی که شانزده سال پیش زیر پل همت در خیابان ولی عصر ایستاده بود، خیلی فرق نکرده اید. ممکن است معترض باشید اما هنوز هم از دنیای خودتان لذت می برید.
– الان هم اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده ام و هم واقع بین شده ام اما اگر در سال های آینده بتوانم در حاشیه سینما دکه خودم را داشته باشم و با آدم هایی که دوست شان دارم روزگار بگذرانم، از خودم رضایت دارم. اگر پنج سال دیگر آرام تر از الان باشم به هدفم رسیده ام. راستش هنوز خیلی تشنه ام و امیدوارم سینما بتواند تشنگی ام را رفع کند.