داستان عشق ابدی – ژیلا شجاعی (یلدا)
بنام خداوند بخشنده مهربان
داستان عشق ابدی
نویسنده : ژیلا شجاعی
مريم چند سالي بود با زمانه خانم زندگي مي كرد. از همون روزهاي اول انقدر زمانه خانم به دل مريم نشست كه مريم ديگه جاي خالي پدر و مادرش رو احساس نمي كرد. وقتي كه غمگين بود، زانوهاي زمانه خانم سنگ صبورش بود اونوقت بود كه زمانه خانم موهاي سياه و بلندش رو با دستان نجيبش نوازش مي كرد و مريم رو دلداري مي داد. مريم همه حرفا و همه درد و دلاش رو با زمانه خانم در ميون مي زاشت. رفته رفته كه مريم بزرگ مي شد، عشقي رو در دلش پرورش مي داد و زمانه خانم تنها از اين موضوع مطلع نبود. وقتي مريم سال سوم دبيرستان بود مثل بقيه هم دوره ايهاش شاد و پر انرژي بود اما از وقتي كه ديپلمش رو گرفته بود ديگه اون شادي در نگاه مهربونش موج نمي زد همش تو خودش بود تو اتاقش مي نشست و حتي ديگه كمتر با زمانه خانم درد و دل مي كرد و زمانه خانم فكر مي كرد كه اين اقتضاي سنشه و كاري به كارش نداشت. رفته رفته رنگ از صورت مريم مي رفت و اون مثل هميشه شاداب و سر زنده نبود. تو اين سالها زمانه خانم يك پسر داشت كه اسمش محمود بود از اول مُهر خواهر و برادري رو روي مريم و محمود زده بودند محمود مريم رو خيلي دوست داشت و واقعا اون رو مثل خواهرش مي دونست اما مريم محمود رو طور ديگه اي دوست داشت مريم از همون دوراني كه زمانه خانم اون رو پيش خودش آورده بود، شيفته محمود شده بود اما فكر نمي كرد يه روز انقد عاشقش بشه كه شبها به خاطرش گريه كنه
مریم فکر کرد چطور مي تونه يه روز تو روي محمود پسر زمانه خانم نگاه كنه بگه من عاشقتم اصلا امكانش نيست محمود اون رو مثل خواهرش مي دونه، اصلا هم به مغزش خطور نمي كنه كه مريم يه روز خاطرخواش بشه مريم شبها گريه مي كرد و انقد اشك مي ريخت كه بالشش خيس خيس مي شد نمي تونست بخوابه فكر محمود مثل پتكي تا صبح تو سرش مي زد مريم هميشه از خدا مي خواست كه اين عشق رو از درون قلبش بيرون بكشه و كاري كنه كه عشق محمود از دلش بيرون بره ولي نمي شد روز به روز خاطرخواه تر مي شد و انقد روي عصابش تاثير گذاشته بود كه حتي زمانه خانم هم به اون شك كرده بود. یه روز زمانه خانم از مريم سوال كرد و بهش گفت:
مريم جان چرا انقد تو خودتي چرا ساكتي چرا ديگه در و دل نمي كني چرا شاد نيستي؟؟؟؟
مريم گفت: نه زمانه خانم من يه كم فكرم مشغوله نمي دونم چه رشته اي رو بايد انتخاب كنم
زمانه خانم گفت: هر رشته اي كه دوس داري شركت كن. مي خواي به محمود بگم باهات حرف بزنه اون استاد اين كاره
مريم با خودش گفت آره تو همه چي استاده مخصوصا تو عاشق كردن آدما بعدش بلند گفت: نه نه زمانه خانم من خودم بالاخره به يه نتيجه اي مي رسم . مریم وقتی اسم محمود و از زبون زمانه خانم شنید حسابي عصباني شد و بلند داد زد من ازدواج نمي كنم من براي آيندم برنامه دارم. زمانه خانم كه تا حالا مريم رو اين طوري نديده بود گفت مريم جان ببخشيد حالا چرا دختر داد مي زني!؟ چرا از كوره در مي ري چي شده مريم !!!
مريم يه دفعه به خودش اومد و زمانه خانم رو بغل كرد و گفت ببخش منو، مي بخشي منو؟ آره ؟ می بخشیم . من اين روزا خيلي خستم، براي آيندم، براي فردايي كه در پيش دارم نمي دونم چكار بايد بكنم
زمانه خانم پيشوني مريم رو بوسید و گفت ببين دخترم اگه مشكلي داري به من بگو
مريم نمي تونست تو چشماي زمانه خانم نگاه كنه و بگه من پسرت رو دوس دارم. نمي تونست بگه من عاشق محمودم. اخه چطور مي تونست اين رو بگه، اون و محمود با هم خواهر و برادر ناتني بودن.
مريم كمي عقب رفت بعدش به زمانه خانم گفت: نه نه اصلا چيزي نيست، اصلا خودت رو نگران نكن .من دوس دارم يه رشته خوب قبول شم. اگه برم شهرستان كه تو ناراحت نمي شی؟؟؟
مريم فكر كرد يه مدت از محمود دور شه شايد عشقش رو فراموش كنه. واسه همین تصميم گرفت ، علاوه بر اینکه تهران در رشته پزشکی می زنه يه رشته هم شركت كنه تو شهرستان که می دونست قبولیش تو شهرستان حتمیه
زمانه خانم بهش گفت هر طور خودت مايلي دخترم. تو هر آينده اي كه براي خودت در نظر گرفتي من كمكت مي كنم هم من هم برادرت محمود
اين جمله اخر مث خنجري تو قلب مريم فرو رفت با خودش گفت: اخه چرا بايد اون مرد غريبه برادر من باشه، چرا زمانه خانم نبايد به اين موضوع فكر كنه كه ممكنه ……… همین طوری در حال فکر کردن بود که دید زمان خانم خیره شده و داره بهش نگاه می کنه. نگاه پرسش گر زمان خانم باعث شد که مریم فکر و خیال و کنار بزاره و ناگهان مث دختر بچه های چهار ساله شروع کرد به چرخیدن دور زمان خانم و بعد انگشتای دستش و به هم قفل كرد و با ناز و غمزه جلوي زمانه خانم خم شد و گفت: مچکرم، هم از شما هم از داداش محمود ممنونم واقعا ممنونم
مريم جلوي زمانه خانم خودش و به بی خیالی می زد آخه دلش نمي خواست زمانه خانم رو ناراحت كنه و دلش رو بشكنه صورت زمانه خانم رو بوسید و گفت من مي رم به اتاقم كار داشتي صدام كن. تو اتاق مريم پر بود از خاطرات شيرين . پر از هديه هايي كه محمود براي تولداش بهش داده بود. دكوري ها و مجسمه هاي قشنگ و قيمتي كه جلوي اتاقش روي يه دكوري زيبا گذاشته بود و روي كمد و ميز آرايش و كتابخانه بزرگش هديه هاي كوچيك و بزرگ خودنمايي مي كرد كلي عروسك هاي بامزه كه هم رو محمود براش خريده بود يكي از عروسكها رو كه يه سگ قرمز بزرگ بود برداشت و به قلبش چسبوند و شروع كرد به گريه كردن انقد گريه كرد كه عروسك خيس آب شد بعدش عروسك رو گوشه تختش انداخت و بعد دفتر خاطراتش رو از كشوي ميزش بيرون آورد و نوشت امروز بدترين روز بود من نمي خوام برم شهرستان اما ناچارم. شايد از محمود دور شدنم باعث شه كه عشقش رو فراموش كنم بعدش دفترچه رو بست و به فكر فرو رفت.
خاطرات رو مرور كرد تمام خاطراتش پر بود از عطر محبت محمود همه جا محمود بود صداي مردونه محمود اون رو از خود بيخود مي كرد پيش خودش گفت چرا اصلا من عاشق محمودم چرا اسمش مي ياد تنم مي لرزه پس چرا اسم رضا، اسم محمد، اسم علي، يا هر اسم ديگه اي تنم رو نمي لرزونه. بعد سعي كرد اسم محمود رو خيلي عادي بگه شروع كرد به تمرين كردن. رضا، محمد، علي، محمود. اسم محمود مثل خنجر تو قلبش فرو رفت نه نه حتما يه چيزي هست من عاشقشم بعدش سعي كرد اسم محمود رو به زبون بياره ولي زبونش بند اومده بود بعدش بلند داد زد من عاشقشم، من عاشقشم نمي تونم به خودم دروغ بگم پس بايد از اين عشق فرار كنم بعدش عظمش رو جزم كرد تا در يك رشته قبول شه و سرش رو تو يكي از شهرستانها گرم كنه دوري محمود براش بهتر بود دوري اين پسر مهربون كه هر روز با رفت و آمدش در منزل دل مريم رو مي برد و مريم انقد نجيب بود كه عادي رفتار مي كرد و شبها از عشق اون گريه مي كرد و تا صبح نمي خوابيد. دفتر خاطراتش رو بست روي تختش دراز كشيد و عروسكي كه رو كه از اشك چشماش هنوز نمناك بود بغل كرد و مدتي بعد از خستگي خوابش برد.
بالاخره بعد از امتحانات كنكور، مريم صبح به این امید که در شهرستان قبول شه