داستان عشق ابدی (7) – ژیلا شجاعی (یلدا)
زمانه خانم گفت: آره محمود چه قولي بهش دادي. محمود گفت هيچي مامان شما جدي نگيرين . فرانك ابرویی بالا انداخت و گفت اما من محمود جدي گفتم فكر نكن با يه ماهي پلو مي توني من رو خر كنی. من هر جا اراده كنم مي تونم ماهي بخورم پس اين بازي رو تمومش كن .
محمود انگشت اشاره اش رو نزديك دهانش برد و گفت: هيس باشه بعدم صحبت مي كنيم. ببين مي توني يه كاري كني مادرم و به گريه بياري . فرانك گفت مگه مال تو هم نيست. محمود گفت ثروت ما مال من و مال تو نداره مال هممونه . فرانك گفت به هر حال اين شرط منه اگه مي خواي با من زندگي كني بايد به حرفم گوش كني . محمود گفت اي نه بابا تو چرا نبايد به حرف من گوش كني . فرانك گفت حالا خودت مي دوني.
زمانه خانم وقتي ديد بحث فرانك و محمود تمومی نداره . فوري رفت داخل اتاقش و مريم هم كه تو آشپزخونه بود فوري رفت تو اتاقش و در رو بست . فرانك و محمود كمي بحث كردن و بعد محمود كه خيلي كلافه شده بود كتش رو برداشت و رفت بيرون. فرانك هم رفت آشپزخونه و براي خودش يه چايي ريخت و بعد بلند گفت زمانه جون نبات كجاست . زمانه خانم از اتاق بيرون اومد و گفت در پاييني كابينته. توي يه قوطي قهوه اي رنگ كه درش نقره اي. فرانك شروع كرد به گشتن داخل کابینت . چايي نباتش رو درست كرد و اومد نشست تو حال و تلويزيون رو روشن كرد و شروع كرد به نگاه كردن و چايي نبات خوردن .
ساعت يازده شب بود كه محمود برگشت و طوري وا نمود كرد كه انگار هيچ اتفاقي نيافتاده. بعد به فرانك گفت نمي دوني بیرون چه هواي خوبيه كاش تو هم مي اومدي . فرانك گفت اي نامرد تو به من گفتي بيا؟ بعد دوباره انگار نه انگار كه با هم بحث كرده بودند شروع كردن به شوخي كردن با هم. و دوباره خنده فرانك بود كه توي فضاي حال مي پيچيد
اون شب گذشت و صبح زمانه خانم در حاليكه لباس مي پوشيد كه بيرون بره ديد فرانك توي آشپزخونه است براي خودش شير داغ كرده بود و داشت مي خورد .
زمانه خانم گفت ببين فرانك جون من نمي خوام دخالت كنم نمي دونم چه موضوعي بين شماست و نمي خوامم بدونم. اما اين رو بدون و از من به تو نصيحت كه زن و شوهر بايد طوري بحث كنن كه ديگران نفهمند. شما هر مشكلي با هم دارين بايد خودتون حل كنين. در ضمن محمود پسر بي منطقي نيست تو حتي اگر آهسته خواستت رو بگي اون گوش مي كنه. اما بخواي لج كني اون لجبازتره . فرانك سرش رو پايين انداخت بعدش گفت ببخشيد زمانه جون من شما رو ناراحت كردم. زمانه خانم گفت نه مهم اينه كه شما با هم تفاهم داشته باشيد. مهم ناراحتي من نيست پس سعي كن همسرت رو براي خودت نگه داری. با زبون خوش و با اخلاق خوب نه با پرخاش. نبايد به مردها امر و نهي كرد چون لجباز تر مي شن. بعد هم آخرين دگمه مانتوش رو بست وگفت من دارم مي رم به مزون يه سري بزنم تو هم فكرات و بكن يه كم بيشتر صبوري كن انشاا… هرچي بخواي اگر منطقي باشه محمود برات فراهم مي كنه بعدش در رو باز كرد و خداحافظي كرد و رفت.
یك ساعت از ظهر گذشته بود که مريم در رو باز كرد. فرانك گفت سلام مريم جان ديشب خوب خوابيدي مريم گفت آره خوب چرا نبايد خوب بخوابم!؟؟ تو جات عوض شده من بايد اين سوال رو ازت كنم.فرانك گفت هميشه اينطور بد اخلاقي يا با ما مشكل داری. مريم چيزي نگفت. بعدش رفت كه دست و صورتش رو بشوره فرانك داد زد آهاي محمود تنبل. تو هم مثل مريم تنبلی. پشو از خواب. پشو من براي ناهار سير قليه درست كردم . پس كي مي خواهي صبحونه بخوري؟ . محمود كه هنوز چشماش پر خواب بود گفت اي بابا چته داد مي زني سير قليه چيه؟ فرانك گفت خيلي دلت بخواد بهترين غذاي شماليه . محمود اومد تو آشپزخونه و در قابلمه رو باز كرد و بو كرد بعد گفت اين چيه . فرانك گفت نامزد جونت برات غذا درست كرده ديگه . محمود در قابلمه رو گذاشت و گفت: پس معلوم هنوز جا نيوفتاده
مريم با دست و روي خيس از سرويس بهداشتي بيرون اومد رو به روي محمود در اومد و سلام كرد و سرش رو پايين انداخت .محمود كه موهاي ژوليدش بامزه ترش كرده بود گفت: سلام بر مريم نازنين . بعدش رفت سرويس بهداشتي.
مريم اومد تو آشپزخونه و به فرانك گفت چي شده سر چي بحث مي كردين. فرانك گفت بحث نبود كه مي خواست ببينه غذا چيه؟ مريم به قابلمه نگاه كرد بعد گفت زمانه جون كجاست ؟ فرانك گفت رفته مزون .