داستاننوشته های ژیلا شجاعی

داستان عشق ابدی (8) – ژیلا شجاعی (یلدا)

مریم نشست پشت میز آشپزخونه و یه چایی ریخت با کمی نون پنیر خورد بعدش رفت تو اتاقش و در رو بست. فرانک میز صبحونه برای محمود چیده بود ولی محمود گفت نه دیگه صبحونه نمی خورم.بزار حسابی گشنمون شه ناهار عروس خانم رو بخوریم. فرانک میز صبحونه رو جمع کرد . ساعت دو بعد ازظهر بود که زمانه خانم از راه رسید و فرانک در این موقع میز ناهار رو چید و چند تا خورشت خوری هم از غذایی که پخته بود و روی میز گذاشت . زمانه خانم گفت این چه خورشتیه؟ فرانک گفت: خورشت شمالیه. مرغ رو با کره سرخ می کنیم بعدش برگ سیر تازه رو با تخم مرغ سرخ می کینم . اخرش که خورشت جا افتاد تخم مرغ و برگ سیر سرخ شده رو بهش اضافه میکنیم . با این حرف محمود هوق زد و گفت اَه تخم مرغ تو خورشت . فرانک گفت:اما خیلی خوشمزه است بیخودی اَدا در نیار. نامزد شمالی گرفتن همینه خیلی دلت بخواد . زمانه خانم یه قاشق برداشت و از خورشت کمی ریخت تو بشقاب و مزه مزه کرد. بعد گفت وای چه خوشمزه است چه مزه عالیه داره . بعدش با تعجب گفت حالا برگ سیر تازه از کجا آوردی جونم ؟!
فرانک با اشوه گفت خوب دیگه وانتی داد می زد سبزی قرمه، سبزی پلویی،سبزی کوکویی یه دفعه به مغزم خطور کرد که برم برگ سیر بگیرم امروز یه سیرقلیه درست کنم. بعد رو کرد به محمود و گفت دیدی محمود خان من که چیز بد درست نمی کنم زمانه جونم خوشش اومده. محمود گفت جدی! بینم مامان ،زمانه خانم با چنگال تکیه ای از مرغ داخل بشقاب خورشت رو کَند و تو دهن محمود گذاشت محمود کمی جوید و گفت: وای این مرغه چه مزه خواصی گرفته. بعدش در حالی که مرغ رو داخل دهانش با صدا می جوید گفت: وای مریم خیلی خوشمزه است آبجی امتحان کن تو هم. بعد هم نشست سر میز و شروع کرد به خوردن. مریم که دلش نمی خواست دست پخت فرانک رو بخوره گفت: نه من میل ندارم صبحونه دیر خوردم. فرانک گفت: اگر نخوری ضرر می کنی ا. محمود که با لذت مشغول خوردن بود گفت: راست می گه مریم خیلی خوشمزه است یه کم بخور . مریم توی رودروایستی یه قاشق برداشت و کمی خورد اما انقدر این خورشت خوشمزه بود که نتونست طاقت بیاره و یه پرس کشید و خورد و بعدشم از فرانک تشکر کرد.زمانه خانم از سر میز بلند شد وگفت دستور پختش رو دقیقا به من بگو. چقدر طعم مرغ توش خوشمزه شده . فرانک خنده بلندی سر داد و در حالیکه با خلال دندون دندوناش و تمیز می کرد گفت: باشه حتما زمانه جون.خلاصه چند هفته ای فرانک و محمود پیش زمانه خانم و مریم موندن و تو این مدت زمانه خانم از فرانک کلی غذای شمالی یاد گرفته بود فرانکم همش ور دل محمود بود هر چند همش سر یه موضوع با هم دعواشون می شد اما باز محمود کوتاه می اومد و دوباره از دل فرانک در می آورد .
مریم از اینکه محمود رو به این آسونی از دست داده بود رنج می کشید محمود از این ور و انو ور می گفت و فرانک قهقه می زد. محمود و فرانک این چند هفته که ایران بودن همش سر یه مسئله ای بحث می کردن بعد از چند هفته فرانک گفت محمود ببین به قولت عمل نکردیا. هیچی به مادرت نگفتی!؟؟ محمود با تندی گفت: باشه حالا بریم آلمان من به مادرم میل می زنم. نمی تونم الان چیزی بهش بگم باید کمی فکر کنم. فرانک گفت فکر کردن نداره که!!! اگه می خوای من رو از دست ندی باید به قولت عمل کنی.
محمود داشت بازم کُفری می شد نزدیکای ساعت پنج بود که محمود به ساعتش نگاه کرد و گفت اوه دیگه وقت رفتنه بعدش دستش رو به موهای مشکی یکدستش کشید و گفت : خوب بریم دیگه . الان طیاره می پره ها . فرانک چشم قرعه ای به محمود رفت و با یک لبخند کم رنگ از جا بلند شد و زمانه خانم رو بوسید. می خواست مریم رو ببوسه که مریم دستش رو آورد جلو و گفت فرانک ببخشید من یه کم سرما دارم. فرانک کمی دلخور شد بعدش کیفش رو برداشت و دم در رفت. بعدش رو کرد به محمود و گفت: آقا محمود ساک یادت نره. محمود خیلی محکم ساک رو برداشت طوری که زمان خانم و مریم به هم نگاه کردن بعد از یک ساعت اونا به فرودگاه رفتن و از اونجا با پرواز ساعت 7 شب به آلمان برگشتن. در حالیکه به خاطر موضوعی با هم قهر بودن. مریم موند و غم و غصه بی پایانش و دردی که هیچ درمانی برایش نبود.وقتی که محمود و فرانک رفتن. مریم بهت زده مونده بود . زمانه خانم مشغول تمیز کردن منزل بود به مریم نگاه کرد و گفت : ای وای مریم ببین چقد جاشون خالیه. مریم خندید و گفت: آره خیلی. مریم هنوز باور نمی کرد که عشقش رو از دست داده. چاره ای براش نمونده بود جز اینکه این واقعیت رو قبول کنه. چه کار می تونست بکنه نه می تونست به زمانه خانم بگه نه می تونست به دوستش ساناز بگه چون ممکن بود ساناز از روی سادگی همه چی رو لو بده.
دیگه صبرش تموم شده بود اون وقتا که صبوری می کرد به این امید مونده بود که خدا یه جوری عشقش رو بهش برسونه. اما حالا چی حالا که عشقش رو از دست داده بود. نمی تونست این واقعیت رو تحمل کنه. به خودش لعنت فرستاد با خودش گفت کاش همون موقع که پدر و مادرم تو تصادف مرده بودن منم با اونا می مردم . کاش این روزا رو نمی دیدم .کاش لااقل تو پرورشگاه بزرگ می شدم .کاش محمود رو نمی دیدم کاش نمیدیدمش که حالا شاهد غارت عشقم باشم. کاش جریحه دار شدن احساسم رو نمی دیدم کاش کاش.

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا