داستان فصل های یک زندگی (1) – ژیلا شجاعی (یلدا)
فصل اول ( دوران تحصیل )
ستاره دختر قصه ما خیلی سر به هوا بود از اول که به مدرسه رفت اولا که از مدرسه خوشش نمی اومد و همش فکر می کرد که یه جای وحشتناک پا گذاشته. دوم اینکه دل به درس نمی داد. از همون روز اول نمراتش کم بود. اولین روز مدرسه هیچ وقت یادش نمی رفت تا به خودش اومد دید مادرش رفته و تنها بین اون همه بچه مونده .
حالا ستاره دبیرستان درس می خواند. با نمرات درخشانی که گرفته بود نمی تونست رشته خوبی انتخاب کنه به هر بدبختی بود رشته کار و دانش قبولش کردن بچه های رشته های دیگه همیشه رشته کار و دانشیا رو اذیت می کردن و می گفتن هی ببینید هر چی بچه تنبله رفته کار و دانش برای همین ستاره اصلا از رشته ای که می خوند راضی نبود و بابت همین حرفهایی که می شنید دائم با بچه ها و با مادرش و پدرش و بقیه درگیر بود تا مدرسه بود که با بچه های رشته های دیگه کَل کَل می کرد وقتی هم که خونه بود خون مادر و پدرش رو تو شیشه می کرد. مادر مهربون ستاره خیلی صبور بود و با پرخاش گریهای ستاره اصلا از کوره در نمی رفت. ستاره همش به مادرش زخم زبون می زد و می گفت مقصر تو و بابایین، کم سوادمین. آخه یکی نبود به اون بگه مگه همه پدر و مادر سواد داشتن اگر تو فامیل خودشون نگاه می کردی می دیدی که تو کل فامیل فقط دو نفر باسواد داشت اما ماشاا… بچه هاشون رشته مهندسی و پزشکی تو دانشگاه دولتی قبول شده بودن و نفرات اول بودن. پس چرا ستاره بی جهت مادرش رو اذیت می کرد این سرنوشتی بود که خودش رقم زده بود تازه باید خیلی خدا رو شکر کنه. با این نمرات بدش بالاخره با وساطت همسایشون که توی آموزش و پرورش بود تونسته بود تو رشته کار و دانش پذیرفته بشه وگرنه می خواست چکار کنه. دردسرتون ندم ستاره هر روز اخلاقش بدتر می شد طوری شده بود که دیگه وقتی می اومد خونه نه درس می خوند و نه به مادرش تو کارای خونه کمک می کرد. می رفت پشت میز کامپیوتر می شست و سی دی بازی می زاشت و تا موقع شام چشمای خودش رو قرمز قرمز می کرد انقد بازی می کرد که چشمش می شد کاسه خون روز به روز هم به این بازی ها معتاد تر می شد.
اصلا درس نمی خوند تو مدرسه هم قسم و آیه که خانم اجازه مادرمون مریض بود. معلمای اون دیگه به ستوه اومده بودن هم انضباط خوبی نداشت هم تو درساش نمرات بد می گرفت تمام ذکر و فکرش شده بود بازی کامپیوتری. صب که می اومد اولین چیزی که از بچه ها می پرسید این بود که بچه ها بازی جدید رو کی داره من مرحله سه شو ندارم کی داره بهم بده . کم کم کارش به جایی رسیده بود که تا آخر شب می شست و سی دی های فیلمهای خارجی رو نگاه می کرد تمام فیلمهای سینما رو بعد از این که اکراین می شد می رفت رو پرده سینما منتظر می موند که تو ویدئو کلوپ بیاد و از ویدئو کلوپ اجاره می کرد. یه پاش تو ویدئو کلوپ بود و یه پاش تو کیوسکهای روزنامه دنبال مجله فیلم که از خبرهای روز دنیای هنر آگاه بشه مادرش خیلی نصیحتش می کرد. اما ستاره نصیحت پذیر نبود مادر بیچاره اون خیلی نگران بود و نمی دونست چکار کنه . ستاره روز به روز بدتر می شد. کارش به جایی رسیده بود که آرایش می کرد و به مدرسه می رفت و با انتظامات دم در هم مشکل پیدا کرده بود. یک روز وقتی داشت می رفت داخل مدرسه. انتظامات مدرسه بهش گفت صبر کن ستاره موهبی کجا می ری باید کیفا رو بگردیم ستاره گفت: تو فقط جرات داری به کیف من دست بزن، انتظاماتی که چادر سیاهش رو محکم روی سرش نگه می داشت در حالیکه خیلی مؤدب باهاش حرف می زد گفت: ببخشید خانم اما ما موظفیم که دانش آموزا رو کنترل کنیم! ستاره کیفش رو دو دستی چسبید و گفت می خوای ببینی چی تو کیفمه زحمت نکش الان خودم نشونت می دم. بعد کیف آرایش کوچیک قرمز رنگی رو که تو کیف مدرسه اش بود در آورد و زیپ اون رو باز کرد و هم رو خالی کرد روی زمین. انتظاماتیه چشمش گرد شد بعد رفت دفتر و با ناظم اومد. ناظم داد زد انقد وقیح هستی که خودت این آشغالا رو گذاشتی در معرض نمایش. بزار الان یه کاری باهات می کنم که عبرت بقیه بشی. ستاره وقتی صورت اخم آلود ناظم رو دید کمی عقب رفت و شروع کرد به گریه کردن. فکر نمی کرد که انتظاماتیه بره و ناظم رو صدا کنه. اما خانم مؤمنی که جزو شاگرد زرنگ ای کلاس بود و بیشتر در المپیادهای علمی مقام آورده بود جزو انتظامات دم در هم بود چون می دونست که ناظم هواش رو داره از فرصت استفاده کرده بود و رفته بود ناظم رو صدا کرده بود که ستاره رو سر جاش بشونه. ستاره وقتی ناظم رو دید. شروع کرد به فیلم بازی کردن و گفت: خانم اجازه بخدا دیشب مهمونی بودیم اینا مال مامانمه تو کیفم جا مونده. ناظم سرش داد زد مهمونی با کیف مدرسه بعدشم لوازم آرایش مادر تو، تو کیف تو چکار می کنه. اخه من باید با شما بچه های بی انضباط چه کنم. بعد دستش رو به کمرش زد و با اخم گفت خودت بگو خانم موهبی من باید با تو چه کنم. تو بچه ها رو هم خراب کردی تمام معلما از تو شاکین. بعدش دستش رو برد نزدیک صورت ستاره و با حرص گفت خودت بگو خودت بگو چه کنم با تو. همه بچه ها ناراحتن. همه می خوان تو از این مدرسه بری. برو برو من شاگرد بی انضباطی مثل تو رو نمی خوام. ستاره دوباره گریه کرد و گفت: بخدا خانم دفعه آخرمونه، بخدا خانم غلط کردیم بخدا راست می گیم .
ناظم گفت نه دیگه نمی شه من همین الان پرونده تو رو می زارم زیر بغلت بری خونه. بعد ادامه داد برو بابا جان برو تو که نمی خوای درس بخونی برو خونه بشین بچه داری کن جای بقیه رو هم اشغال کردی. دوباره ستاره گریه کرد یکی از بچه های انتظاماتی گفت خانم خواهش می کنم ایندفعه ببخشینش. ناظم نگاهی کرد و گفت چطور ببخشمش همه رو داره روانی می کنه، با این کاراش آبرو واسه ی مدرسه ما نزاشته. دوباره انتظاماتی گفت خانم خواهش می کنم. بعد ستاره که گریه اش تموم شده بود الکی خودش رو به قش زد بچه ها داد زدن خانم خانم، خانم موهبی قش کرده. ناظم گفت اینم فیلمشه من این شاگردای بی انضباط رو خوب می شناسم همشون این مسخره بازیها رو فوت آبن . فراش مدرسه که زن مهربونی بود ستاره رو باکمک یکی از انتظاماتیها به داخل دفتر برد. ستاره کلی فیلم بازی کرد و خودش رو بی حال نشون داد طوری که همه باورشون شد اون قش کرده. بعدش وا نمود کرد که حالش بهتره و فراش وقتی دید که ستاره کمی حالش جا اومد بهش آب قند داد. بعد از یک ساعت که رو پا وایستاده بود ناظم ازش قول گرفت که فردا با مادرش به مدرسه بره
ستاره مونده بود به مادرش چی بگه، تو راه رفتن به خونه چند بار خواست فرار کنه و خونه نره آخه چی می خواست بگه. مادرش چی می خواست بیاد بگه اون که حرف زدن بلد نبود البته این عقیده خود ستاره بود هیچ وقت دوس نداشت مادرش رو بچه ها تو مدرسه ببینن می ترسید بچه ها مسخره کنن. آخه مادر ستاره زن ساده ای بود و هیچ وقت به خودش نمی رسید.
بالاخره رفت خونه به محض اینکه رسید گفت مامان کجایی گشنمه ،مادرش که داشت تو حمام رخت می شست گفت: الان ستاره جان اومدی عزیزم خوش اومدی گلم. ستاره گفت وای تو رفتی حموم. مادر از حمام داد زد نه ستاره جان چند تیکه رخت دارم می شورم. بعد ادامه داد غذا آماده است زیر گاز رو روشن کن ، کمش کن بزار من الان می یام. ستاره گفت اوه به من چه که زیر گاز رو روشن کنم. نمی خوام می رم ساندویچ می خورم. مادر در حموم رو باز کرد در حالی که لباساش حسابی تو حموم خیس شده بود و از بخار حموم هم موهاش ژولیده پولیده بود داد زد نه ستاره جان ساندویچ چیه مادر غذا درست کردم. اما ستاره محل نزاشت و فوری رفت و در و بست
ساعت چهار بعدازظهر بود. مادر که خسته از کار منزل تازه نشسته بود و سجادش رو پهن کرده بود که نماز بخونه صدای در رو شنید رفت در رو باز کرد. ستاره سلام کرد. مادر گفت مگه کلید نداری مادر جان! می خواستم نماز بخونم. ستاره گفت نه ندارم تو کیف مدرسه مونده رفته بودم ناهار بخورم کیف که نبرده بودم. بعد چشم و ابرو نازک کرد و گفت: همش هم اصول دین نپرس. مادر رفت سر سجادش مشغول خوندن نماز شد. ستاره گفت وای تو هم! انقد نماز خوندی کجا رو گرفتی آخه الان موقع نماز خوندنه آفتاب داره غروب می کنه تازه به فکر خوندن نماز افتادی.مادر رفت سر سجاده و گفت ای بابا مگه کار خونه می زاره. ستاره گفت از قدیم گفتن به کار بگو نماز دارم نه که به نماز بگی کار دارم. مادر چیزی نگفت بعد نیت کرد که نماز عصر رو بخونه. ستاره رفت تو آشپزخونه یه سبد پر از میوه برداشت و رفت تو اتاقش در رو قفل کرد و خودش رو مشغول بازیهای کامپیوتری کرد بعد از مدتی شروع کرد به میوه خوردن و بعد پیش خودش گفت وای فردا رو چکار کنم چه کلکی سوار کنم گفته مادرت بیاد. چکار کنم؟! چه خاکی تو سرم کنم. کاشکی امروز این مسخره بازیها رو در نمی آوردم.
فردای اون روز وقتی ستاره جلوی در مدرسه رسید ناظم دم در بود وقتی ستاره خواست بره داخل مدرسه بهش گفت: شما مجاز نیستید بیاید داخل! مادر شما کجاست؟ مگه قرار نبود امروز به مدرسه بیاد. ستاره گریه اش گرفت و گفت بخدا خانم من بهش گفتم اما اون وقت نداره بیاد مدرسه. ناظم گفت یعنی برای سرنوشت دخترش نمی خواد کاری کنه. و بعد با عصبانیت گفت: باشه پس من الان تلفنی باهاش صحبت می کنم. بعدش رفت دفتر. ستاره دوید دنبالش و گفت: خانم اجازه بخدا مریضه بخدا مادرم حال نداره بیاد.ناظم رفت دفتر، پرونده ستاره رو باز کرد. بالای صفحه با خط قرمز نوشته شده بود ستاره موهبی جزو دانش آموزان خاطی. در واقع انقد ستاره بی انضباطی کرده بود که ناظم داخل پرونده اش اینطوری نوشته بود.
ستاره گریه کرد و گفت خانم تو رو قرآن التماس می کنم. خواهش می کنم به مادرم نگید اون یه سر داره هزار سودا. بخدا دیگه از این غلطا نمی کنم. بزارید برم کلاس من که آرایش نداشتم فقط وسایلش تو کیفم بود خواهش می کنم. مربی ورزش که تو دفتر بود وقتی التماس ستاره رو دید به ناظم گفت خانم ناظم ولش کن بچه بی انضباط درست شدنی نیست مادرش هم بیاد فایده نداره . ناظم گفت نه خانم حمیدی چی می گی شما بزار مادرش در جریان باشه که می خواهیم پروندش رو ببندیم می خوام ببینم مادرش توجیهی داره. خانم حمیدی فنجان چایی رو که تو دستش بود محکم گذاشت زمین و گفت به نظر من بی خیالش بشین. بعد دوباره ادامه داد.زنگ رو بزن من دارم می رم کلاس اگه بخشیدیش بزار بره سر کلاس اندفعه ببخشش. ببین چطور التماس می کنه! ناظم گفت یعنی ببخشمش که بچه های دیگه بُل بگیرن اونام فردا هر غلطی خواستن بکنن. خانم حمیدی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت میل خودتونه به هر حال به نظر من عصابتون رو بخاطر این دختر بی انضباط خورد نکنید این طور که معلومه مادرش هم حریفش نیست.ناظم کمی فکر کرد بعد گفت ببین ستاره موهبی فقط بخاطر گل روی خانم حمیدیه ، بعد دستش رو بالای سر ستاره گرفت به حالتی که می خواد بکوبه تو سر ستاره گفت: ولی دفعه دیگه بخدا کوچکترین بی انضباطی من از تو ببینم کوچکترینا؟ !! یعنی من دیگه به هیچکی کار ندارم اگه استغفرالله خدا هم بیاد پایین که من تو رو ببخشم بخدا نمی بخشمت . بعد دستش رو برد نزدیک سر ستاره و محکم حولش داد و گفت فهمیدی یا نه. ستاره که داشت گریه می کرد گفت بله خانم بخدا فهمیدم. دیگه کاری نمی کنم که شما ناراحت شین. بعدش ناظم رفت روی صندلی نشست و گفت: حالا گمشو برو سر کلاس اما به مادرت بگو یه روز بیاد مدرسه می خوام باهاش حرف بزنم. ستاره با گریه گفت اما خانم اجازه. ناظم چشم غره ای به ستاره رفت و گفت: نمی گم چه غلطی کردی فقط می خوام باهاش صحبت کنم. فهمیدی؟ می گی حتما بیاد. هر وقت وقت کرد حتما یه سری بیاد فهمیدی؟ ستاره که داشت از دفتر بیرون می رفت گفت اجازه خانم باشه می تونیم بریم سر کلاس. ناظم گفت برو گمشو در و هم ببند. بعد غر غر کرد و گفت اَه چقد باید این شاگردای تنبل رو من تحمل کنم برین خونه بابا جای بقیه رو هم اشغال کردین برین خونه بچه داری کنین شما رو چه به درس خوندن.
ستاره خیلی خوشحال بود که تونسته بود اندفعه رو قسر در بره و تو دلش منتظر بود که یه نقشه بکشه که تلافیش رو سر اون انتظاماتی بیچاره در بیاره با خودش گفت بزار یه بلایی سرت می یارم صبر کن مومنی خدانشناس.
وقتی وارد کلاس شد درس ریاضی داشتن. معلم ریاضی داشت طناز یکی از شاگردای کلاس رو دعوا می کرد. طناز دختر مظلومی بود جدیدا عقد کرده بود و معلم بهش می گفت حق نداری زیر ابرو برداری یا عکس های نامزدیت رو بیاری به بچه ها نشون بدی. انگار عکساش رو داشتن بچه ها زیر میز می دیدن که معلم دیده بود و حالا داشت طناز رو دعوا می کرد ستاره از طناز متنفر بود. چون می دید که اون با اینکه زیاد خوشگل نیست نامزد کرده. ستاره اجازه گرفت که بنشینه . معلم گفت تا حالا کجا بودی؟!! ستاره گفت اجازه خانم . خانم ناظم با ما کار داشت تو دفتر بودیم. معلم نگاهی به سر تا پای ستاره کرد و گفت خوب باشه برو بنشین. بعد ادامه داد فهمیدی طناز علیخانی دیگه اگر من ببینم تو عکس آوردی یا وسایل آرایش تو کیفت پیدا کنم به آموزش پرورش اطلاع می دهم که عقد کردی و مدرسه می یای. طناز که تازه گریه اش تموم شده بود گفت باشه خانم اجازه بخدا دیگه تکرار نمی شه. معلم بعد از ده دقیقه رفت سراغ درس دادن بعد گفت: خوب کجا بودیم Xبه توان دو می شود چند تا؟ تا اینکه بالاخره زنگ تفریح زده شد و همه از ستاره پرس و جو کردن که چی شده که ناظم بخشیدتش. ستاره هم اونطور که به نفع خودش بود رو تعریف کرد و کلی دروغ سر هم کرد .
خلاصه اون روز رو خدا بخیر کرد. ستاره وقتی رسید خونه. مادرش داشت خیاطی می کرد ستاره گفت مامان ناهار چی داریم مادرش گفت ستاره جون دیگه چیزی نمونده الان بلند می شم. ستاره گفت اَه تو هم هر وقت می یام تو داری یه کاری می کنی مادرش گفت خوب چکار کنم؟ کار خونه اَمون نمی ده که. ستاره گفت مامان من دیگه دلم نمی خواد برم مدرسه می خوام ازدواج کنم. مادر که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت: چشمم روشن با کی ستاره گفت چه می دونم هر روز دارن تو کلاس ما عقد می کنن اصلا نمی دونم که کی خاطر خوای این عقب مونده ها می شه. نه ریخت دارن نه قیافه خدا شانس بده. مادر گفت وا دخترم هر کی قسمتی داره این چه حرفیه قهر خدا می رسه ها. ستاره گفت برو مامان من!!! چی می گی؟!!! خدا نه به من جذابیت داده نه خوشگلی، نه سر زبون. چرا کسی خواستگاری من نمی یاد. مادر گفت خوب به موقش می یاد. ستاره دوباره گفت کو برو برام پیدا کن من همین فردا باید عقد بشم باید حق علیخانی دیوونه رو کف دستش بزارم . مادر گفت چی!!؟؟؟ بچه دیوونه شدی بزار بابات بیاد !!دیگه چی؟ ستاره دستش رو به کمرش زد و گفت همین که گفتم وگرنه دیگه مدرسه نمی رم. مادر گفت وا! ستاره جون جنی شدی کو پسر که عقدت کنه. ستاره گفت من نمی دونم مدرسه نمی رم من می خوام عقد کنم. مثل اون طناز بی مزه برم عکسای عقدم رو به بچه ها نشون بدم مادر دیگه از کوره داشت در می رفت. گوش ستاره رو گرفت و پیچوند و گفت دیگه از این حرفا نزن! فهمیدی؟ پدرت بفهمه چی می گه. ستاره گریه کرد و فورا رفت تو اتاقش و در رو محکم بست. فردای اون روز ستاره مثل مار زخم خورده بود می خواست یه جوری تلافی در بیاره. رفت دم در به انتظاماتیه گفت این خانم مومنی کجاست یکی از بچه های انتظاماتی گفت امروز غایبه چطور؟ با خانم مومنی چکار داری؟ ستاره گفت هیچی می خواستم فضولام رو بشمورم . انتظاماتی گفت وای که چقدر تو پوست کلفتی. وقتی ناظم رو می بینی اشک می ریزی همش هم اشک تمساحه . ستاره دستش رو بلند کرد انتظاماتی رو بزنه که ناظم اومد و دستش رو گرفت و گفت وای که تو چقدر پرروئی. ستاره فوری سلام کرد و گفت خانم اجازه اینا به ما توهین می کنند. ناظم گفت بیا برو سرکلاست من که دیگه تو رو می شناسم برای من فیلم بازی نکن برو گمشو
ستاره با عجله رفت سر کلاس طناز بچه ها رو دور خودش جمع کرده بود و با آب و تاب از نامزدش تعریف می کردآره بچه ها بهم گفته دیپلمت رو گرفتی پول می دم بری دانشگاه بچه ها خیلی مهربونه. بچه ها گفتن خوش بحالت طناز. دوباره طناز ادامه داد تو فامیل از همه سرتره مامانم می گه آبروی فامیله بعدش داشت ادامه می داد که ستاره گفت پشو پشو بی خودی خالی نبد. بعد رو کرد به بچه ها گفت بچه ها همش رو دروغ می گه، من می دونم. یکی از بچه ها گفت تو از کجا می دونی دروغ می گه! مگه تو نامزدش رو می شناسی؟ ستاره گفت معلومه دیگه! خودش چیه که نامزدش چی باشه . طناز با این حرف ستاره زد زیر گریه. بچه ها بهش دلداری دادن. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت ستاره موهبی انگار دلت می خواد بازم بری دفتر پیش خانم ناظم.
ستاره کیفش رو محکم پرت کرد رو نیمکت کلاس و در حالیکه بیرون می رفت گفت خفه شو بتو ربطی نداره بعدش هم در کلاس رو محکم بست
ناظم که تو راهرو ایستاده بود گفت کجا ستاره موهبی؟ کجا سرت رو پایین انداختی داری می ری؟!! ستاره گفت خانم اجازه کیفمون تو حیاط جا مونده ناظم که کارد می زدی خونش در نمی اومد. گفت ستاره موهبی چرا دروغ می گی خودم دیدم کیفت رو بردی تو کلاس بدو برو کلاس برو الان معلمتون می یاد.
ستاره برگشت بره کلاس ولی وقتی دید ناظم داره می ره دفتر فوری مثل جت پرید تو حیاط بعدش رفت پیش انتظاماتیا. آروم و قرار نداشت دلش می خواست کله مومنی رو بکنه. یه راست رفت پیش انتظاماتیا بهشون گفت شما مگه کلاس ندارین یکی از انتظاماتیا گفت زنگ ورزشمونه تو چه کاره هستی که سوال می کنی . ستاره گفت خانم مومنی کجاست. یکی از بچه ها گفت چه کارش داری ؟ امروز نیومده غایبه. ستاره رو کرد بهش و گفت یه پیغام واسه مومنی دارم کی بهش می ده ؟ یکی از بچه های انتظاماتی گفت : چی ؟ بگو؟ من بهش می گم . ستاره گفت بگو من همچنان منتظرم تا پاش رو بزاره تو مدرسه حتما بهش بگو انتظاماتیه گفت: خوب که چی؟؟ ستاره گفت همین، تو فقط همین رو بهش بگو. بعد راهش رو کشید و رفت و طوری که ناظم نفهمه فوری پرید تو کلاس . زنگ ، زنگ ادبیات بود. معلم ادبیات که داشت یکی از شعرهای کتاب فارسی را معنی می کرد ستاره رو که دید گفت : شما تا حالا کجا بودید؟ ستاره گفت: خانم اجازه خون دماغ شده بودیم رفتیم حیاط بینیمون رو بشوریم. معلم با تعجب نگاهی به ستاره کرد و گفت خیلی خوب برو بشین . بعد ادامه داد. خوب بچه ها شعر رو از اول معنی می کنم گوش کنید یاد داشت نکنید سعی کنید تو ذهنتون بسپورید . بالاخره زنگ آخر هم خورد و ستاره به این امید که فردا سر خانم مؤمنی رو به طاق بکوبه روانه منزل شد.
فردای اون روز وقتی ستاره پاش رو تو مدرسه گذاشت خانم مؤمنی دم در بود وقتی ستاره رو دید جلو رفت و گفت پیغام داده بودی. ستاره گفت آره خوب واستا عملیش می کنم. خانم مومنی گفت هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت ایندفعه دیگه اگر کوچکترین خطایی ازت سر بزنه عذرت رو خواستن. ستاره گفت حالا می بینیم. بعدش خانم مومنی رو محکم حول داد و رفت
خانم مومنی زیر لب گفت: وای چه پرروییه این!!!!
ستاره خودش هم نمی دونست باید چکار کنه و چطوری تلافی در بیاره و فقط می خواست خانم مومنی رو بترسونه.
ظهر وقتی رسید خونه مادرش داشت کف آشپزخونه رو می شست ستاره اومد داخل آشپزخونه و گفت بالاخره شوهر پیدا کردی برای من. مادر یک هو برگشت و گفت وای ستاره خدا تو رو نکشه ترسیدم!! چی می گی؟؟ دیوونه از مدرسه اومدی به جای سلامِته .ستاره گفت به جای شستن اینجا برو یه کم پیش همسایه ها از من تعریف کن. مادر جارو گذاشت کنار و دستش رو پشت کمرش که کمی درد گرفته بود گذاشت و کمرش رو صاف کرد و گفت وای از دست تو دختر!! من چه کنم با تو؟؟ چرا مثل بقیه دخترای دیگه نیستی چرا انقد آتیش می سوزونی؟ چته؟ مرگت چیه؟ بعد گریه اش گرفت و گفت خدایا یا مرگ من و بده یا بزن تو سر یه جوون بفرستش خواستگاری این بزار بره سر زندگی بفهمه زندگی چیه . ستاره قابلمه ای رو که روی گاز بود وبرانداز کرد و گفت چی درست کردی؟ مادر گفت هر چی درست کردم باید بخوری دیگه!!! ستاره در قابلمه رو باز کرد . مادر گفت ستاره جان من خسته شدم می شه سفره رو بندازی من کمر دیگه ندارم مادر جان. ستاره گفت نه من می رم بیرون من لوبیا پخته دوست ندارم. مادر اشکش رو با گوشه لباسش پاک کرد و گفت ای بابا همیشه که نمی شه چلو کباب برگ خورد لوبیا خاصیت داره دختر. ستاره خندید و گفت آره خداییم خاصیت داره چه خاصیتی بعدش زد بیرون.
مادر گفت وای خدایا چه کنم تمام پولش رو می ده حله و هوله می خره چه کنم. خدا مرگم رو بده یا یه جوون رو بفرست اینجا این رو بیاد برداره ببره اصلا ببرتش راه دور بخدا راه دور بره دلم اصلا براش تنگ نمی شه سال تا سال هم بهش سر نمی زنم.
خلاصه هیچ کی از دست این دختر آسایش نداشت تو مدرسه یه جور تو خونه یه جور همه از دستش کلافه شده بودن.
ستاره همه رو اذیت می کرد معلوم نبود چشه. بعد از طناز چند تا از بچه های داخل کلاسشون هم عقد کردن. سه ماه بعد هم طناز دیگه نیومد مدرسه. انگار نامزدش گفته بود که نمی خواد دیگه درس بخونی. ستاره خیلی دلش خنک شده بود اما نمی تونست تحمل کنه که بچه های دیگه از نامزدشون تعریف کنن برای همین مرتب زخم زبون می زد و می گفت هه هه شما هم مثل طناز باید برید کهنه شویی. شما به درد همین کار می خورید. کم کم ستاره اخلاقش بدتر می شد طوری که مادر از دست اون حسابی عاصی شده بود. ستاره همش تو فکر اذیت دیگران بود. با اینکه خیلی دلش می خواست خانم مومنی رو یه گوش مالی حسابی بده اما هرگز موفق نشد خانم مومنی یکی از شاگردای ممتاز کلاس بود و جزو انتظامات هم بود. بعد از مدتی هم المپیاد ریاضی قبول شد و شد نور چشمی ناظم و معلم. ستاره که فهمید زورش به خانم مومنی نمی رسه فقط تو دلش اون رو نفرین می کرد بعدش سعی کرد یه کمی آروم باشه تا بتونه دیپلمش رو بگیره. ستاره به هر بدبختی بود با دو سال در جا زدن بالاخره دیپلمش رو گرفت. وقتی خونه نشین شد مادرش بیشتر اذیت شد آخه قبلا ستاره نصف روز رو تو مدرسه بود اما الان از صبح تا شب خونه بود و به مادرش و پدرش زخم زبون می زد.
ستاره روز و شب رو به بطالت می گذروند بدون اینکه کاری کنه یا کلاسی بره یا برای کنکور بخونه آتل و باطل یه گوشه می نشست و دائم هم با مادرش سر هر موضوعی دعوا می کرد. یه روز تو ایوون نشسته بود و داشت آفتاب می گرفت که مادرش بهش گفت: ستاره جان همش نشستی اینجا غر می زنی آخه یه هنری چیزی هیچی بلد نیستی یه بافتنی ای، خیاطی ای ، گلدوزی ای هیچی هیچی یا چرا یه کلاس نمی ری اسم بنویسی یه هنری یاد بگیری. چرا درس ت رو ادامه نمیدی. پدر بنده خدات که حرفی نداره پولش رو می ده. بعدش نزدیک ستاره نشست و دست رو سرش کشید و گفت:بالاخره به یه چیزی علاقه داری که، ها؟: ستاره گفت نه به هیچی علاقه ندارم. حوصله کلاس رفتن هم ندارم من فقط می خوام عروسی کنم با شوهرم برم خیابون گردی. مادر گفت آره فکر کردی ازدواج کنی لای پنبه و پارچه زربافت نگه می دارنت. بیچاره اول بیچارگیته ستاره گفت نه چرا؟ مادر گفت چرا؟ تو نه غذا بلدی درست کنی نه خیاطی بلدی. هیچی بلد نیستی که هیچی زبون خوش هم نداری. کدوم مردیه که با این زبون نیش دار تو کنار بیاد. ستاره گفت نه خیر خب یاد می گیرم کاری نداره که تو چطوری یاد گرفتی. مادر که حسابی کار داشت و رو کمک ستاره هم نمی تونست حساب کنه.گفت برو برو بزار من به کارم برسم. اگه کلاس ملاس نمی ری پس به کار من هم کار نداشته باش. ستاره رفت تو اتاقش در رو محکم بست. ستاره از اونجایی که خیلی بد زبون و بدجنس بود هیچ دوستی رو برای خودش نگه نداشته بود. بعد از دیپلم همکلاسی هاش یا خونه شوهر رفته بودن یا کنکور قبول شده بودن ستاره آس و پاس مونده بود تو خونه و هیچ امیدی به آینده نداشت. چند وقت به همین منوال گذشت یه روز بعدازظهر مادر به ستاره گفت: ستاره جان من می خوام برم سفره. تنهام روم نمی شه می یای تو ؟ ستاره گفت چی نه برای چی؟ سفره چیه؟ مادر گفت سفره حضرت ابوالفضل بیچاره بیا اونجا دعا کن خدا یه شوهر خوب بهت بده یا دعا کن عقلت کامل شه ستاره رفت تو اتاق و وقتی داشت در رو می بست گفت تو برو دعا کن که یه شوهر برای من پیدا بشه وگرنه روزگارتون رو سیاه می کنم. بعدش در رو محکم بست.می خواست دکمه کیسش رو بزنه که یک دفعه رفت تو فکر با خودش گفت بیچاره مامان. خدایا من خودمم نمی دونم چمه دلم نمی خواد با مادرم اینطوری رفتار کنم. اما دست خودم نیست. خدایا تو هیچی به من ندادی یه زبون خوش هم به من ندادی نه سیاستی دارم نه استعدادی دارم هیچی هیچی بعدش گفت باشه خدا من با مامانم می رم سفره به شرطی که تو هم به من کمک کنی. بعدش در رو باز کرد و به مادرش گفت من چی بپوشم مادر گفت الهی قربون دختر گلم برم. انشا ا… هر چی از خدا می خوای بهت بده.بعدش ستاره کلی آرایش کرد و یه بلوز کراواتی قرمز رنگ رو پوشید و یه دامن چارخونه مینی ژوپی هم پوشید و بعدش اومد تو حال و گفت مامان کجایی یه دقیقه بیا من و ببین مادر که رفته بود وضو بگیره وقتی ستاره رو دید فریاد زد ای بگم چی نشی دختر نکنه می خوای آبروی من و تو در و همسایه ببری. ستاره گفت وا برای چی؟ مگه اونجا که می ری مجلس زنونه نیست چه حرفایی می زنی. بعد چرخی زد دور مادرش و گفت مادر من برو ببین چه خبره؟ مادر گفت نمی دونم چی بگم.خلاصه مادر یه چادر سیاه ساده سر کرد و ستاره هم چادر شیک مشکی رو که عمش واسش از مکه آورده بود رو رو سرش گذاشت و دنبال مادرش راه افتاد. وقتی رسیدن اونجا مادر از تعجب دهنش باز مونده بود انگار وارد سالن آرایش شده بودن. مادر ستاره به دخترش گفت وای اینا با این قیافه اومدن سفره حضرت ابوالفضل!!! ستاره گفت پس چی خیال کردی فکر کردی چطوری می یان. مادر سلام کرد و رفت نشست. چند سفره سفید و طویل رو دور تا دور اتاق پهن کرده بودن. توی سفره رنگین و پر و پیمون بود همه چی بود از خرما و حلوا و شعله زرد و پنیر و سبزی و گردو گرفته تا آش رشته و خیلی مخلفات دیگه خلاصه همه چی. ستاره که خیلی شکمو بود با خودش گفت آخ جون خوب شد اومدم. مادر، ستاره رو صدا زد که بره کنارش بشینه یکی از خانمهای پیر تو مجلس مادر ستاره رو صدا زد و گفت خانم ببخشید دخترتونه؟؟ مادر گفت بله کوچیکه شماست. خانم پیر که اسمش خانم فراصتی بود گفت: من فراصتی هستم. شما؟ مادر گفت: من خانم آقای موهبی هستم. خانم فراصتی گفت فکر کنم فامیلی شما به گوشم آشنا باشه. به هر حال خوشحال شدم. بعد با لبخند مهربونی ادامه داد. اسم دختر گلتون چیه؟ ستاره با اشوه گفت ستاره هستم خانم. مادر گفت کوچیک شماست. خانم فراصتی گفت خدا بهتون ببخشه. ماشاا… چقد دخترتون خوشگل و سر زبون داره. مادر نگاه مهربونی به خانم فراصتی کرد و گفت خیلی ممنون شما هم خانم خوبی هستین تشریف بیارین اینجا کنار ما بنشینید. ستاره یه کم خودش رو جمع و جور کرد تا خانم فراصتی بیاد بشینه . خانم فراصتی رفت و سمت چپ کنار مامان ستاره نشست و گفت بزارید ستاره جون کنار شما باشه من نمی خوام مادر و دختر رو از هم جدا کنم . مادر ستاره گفت نه خانم این چه حرفیه؟ شما محبت دارین. خلاصه تا آخر مجلس خانم فراصتی مشغول صحبت با مادر ستاره بود و از همه جا می گفت. آخرش گفت من یه پسر دارم خیلی سر به زیره دنبال یه دختر خوب براش هستم بعدش به مادر ستاره گفت ستاره جون چند سالشه؟ مادر ستاره گفت: والا داره می ره تو 25 سال ، دو سال و نیمه دیپلم گرفته البته دو سالم رفوزه شده. ستاره محکم زد به پهلوی مادرش و اخم کرد. مادر ستاره گفت : ای بابا مگه چیه ستاره جان همه رفوزه می شن. ستاره از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. دید مادرش اصلا تو باغ نیست برای همین سرش رو انداخت پایین و دیگه به حرفهای مامانش و خانم فراصتی گوش نکرد. خانم فراصتی گفت: عیب نداره پس دیپلم داره؟!! پسر منم دیپلم داره تو یه شرکت کار می کنه. مادر گفت خدا بهتون ببخشه.خانم فراصتی تا اخر مجلس پیش ستاره و مادرش نشسته بود و انگار ستاره رو واسه پسرش در نظر گرفته بود. خلاصه بعد از اتمام مجلس خانم فراصتی آدرس دقیق منزل رو از مادر ستاره پرسید و بعد خداحافظی کرد و گفت من باید با پسرم راجع به ستاره جون صحبت کنم. مادر گفت: باشه پس ما منتظر جوابیم. بعد خانم فراصتی با ستاره و مادرش روبوسی کرد و بعد از خداحافظی رفت.
از اون روز ستاره کمی حالش بهتر شده بود. تازه نماز خونم شده بود و همش سر نماز دعا می کرد که خانم فراصتی با پسرش به خوستگاری بیاد
یکی دو هفته گذشت. خبری از خانم فراصتی نشد نه حالی نه احوالی هیچی و هیچی انگار نه انگار که قولی داده بود و راجع به پسرش با مادر ستاره صحبت کرده بود. ستاره دوباره داشت عصبی می شد نه از اینکه خانم فراصتی با پسرش نیومده بود بلکه از این ناراحت بود که فکر می کرد خانم فراصتی پشیمون شده یا اونا رو مسخره کرده. خلاصه همه ذکر و فکرش همین بود و دوباره شروع کرد به زخم زبون زدن به مادرش که همش مقصر تویی معلوم نیست چی راجع به من گفتی که اون جا زده باید زنگ بزنی. خودت باید درستش کنی. مادر بیچاره نمی تونست حریف زبون نیش دار ستاره بشه هی می گفت بابا هر دختری قسمتی داره صبر داشته باش شاید موقعیت براش پیش نیومده به پسرش بگه. ستاره خیلی بی تابی می کرد دلش می خواست بره دم در خونه اونا و خونشون را به آتیش بکشونه. همش می گفت باید آبروی این خانواده رو جلوی در و همسایه ببرم. مادرش گفت چی می گی دختر آبروی خودت می ره. بعد ادامه داد آخه چکار کنم برم بگم چرا پسرت رو نمی یاری. ستاره اخم کرد و رفت تو اتاقش و در رو محکم بست.