شعر و ترانهنوشته های اصغر محمودی

شعر غبار – اصغر محمودی

روزگارم شده تاریکی و ظلمت
چه کنم
همه احساس وجودم شده در بند حقارت
چه کنم
آن همه عشق و محبت که نموم به همه
رفت به اعماق سفاهت
چه کنم
در نگاهی لجن و خوار و کثیفم
الکن و لال و ذلیلم به قضاوت
چه کنم
آسمان آبی و خورشید به چشمم
همه باران کثافت
چه کنم
آدمی پاک و عزیز است عزیز
گر بگویند نداری تو بکارت
چه کنم
آبرویم چو نسیمی رفت ز دستم
ای لب خشکیده با مُهر سکوتت
چه کنم
دیده گانم شده مبهوت سیاهی ز نفس
با نگاه شده بر چهره ی من بی حرکت
چه کنم
تا به دیروز همه یار و مریدم بودند
لیکن امروز با رشته ی باریک رفاقت
چه کنم
من غباری متحرک به زمینم
با لگدمالی این کهنه خرابت
چه کنم

اصغر محمودی (( مور ))

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا