شعر پرده پوشی – حسن مصطفایی دهنوی
« پرده پوشی »
هر که از کار بد و نیک بشر ، بی خبر است
کی بشر می شود آن،کار بدش کار خر است
آنچه در مذهب رندان به نظر می رسدم
فرق انسان حقیقی و هیولا و خر است
آنچه در مذهـب ما ، اجـر بزرگی دارد
پرده پوشی بُوَد آن ،هر که کند مفتخر است
پرده ی نوع بشر،چونکه شریف است و عفیف
هر که آن پرده دَرَد ،که همان کور وکر است
در کثافات بشـر نیست ، کثیفـی مثل آن
آنکه هم راز بشـر می بُوَد و پرده در است
عالم معنویـت را خبـری هسـت بزرگ
هر که این نکته نفهمید ، همان بی خبر است
عالم معنویـت صـد گـره بـگشاد زِ هم
بر همه کار گره گشته ، همان چاره گر است
آخر ای جمع بشـر، حیله و تزویر زِ کیست
گر که در جمع بشر،کینه ور و حیله گر است
از دری آمده ایم ، از درِ دیگر بِـرَویم
کاروان راهت از این کامسرای1 دو در است
آنکه بـر جمع بشـر ، چشم حسودی دارد
در دَم مرگ،دو چشمش به خودش گریه گر است
فیض ایزد مگر از رزق تو عاجز2 مانده است
که تو را چشم به رزق دیگران،کینه ور است
بارالها تو پناهـم بِده از چشـم حسـود
آنکه بر فیض و کرامات تو کوته نظر است
بر حسن گر زِ حسودان،ضرری خورد چه باک
چشم آن رو به خدا ،تکیه گهش دادگر است
٭٭٭
1- کاروانسرای 2- ناتوان
حسن مصطفایی دهنوی
شعر تان جاودانه
مرحبا
درود ها
پاینده باشید