داستان کوتاه یک عاشقانهٔ بیپایان – سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
یک عاشقانهٔ بیپایان
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد. نگاهی به خیابان انداخت.
نمنم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عدهای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمانهایِ بلند راه میرفتند که کمتر خیس شوند. تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نمنم باران قدم برمیداشتند.
– بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرفها، ″اوس عزیز″ پنجره را باز کرد. همراه با صدای خشک و گوشخراش باز شدن پنجرهٔ آهنی، زنگ زده، موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیهاش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص درآمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپدید شد. ″اوس عزیز″ در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج میکرد، کنارِ ″فاطمه خانم″(همسرش) نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیدهاش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه خانم″ با اشارهٔ چشماناش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس عزیز″ دستی به سبیل کلفت و خوش فرماش آورد و باز گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برات خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بیروحاش جواباش را داد. مدتها بود که چشماناش وظیفهٔ زبانش را بر عهده گرفته بود!.
″اوس عزیز″ سالها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و دیگر توانایی تکلم، نداشت. طی این سالها ″اوس عزیز″ هم عاشقانه، بدون هیچ گله و خستگیای، از او مراقبت و تیمار میکرد. لباسهایش را عوض میکرد. حمام میبُرد. برایش موسیقی میگذاشت و گاهگاه اگر دل و دماغی هم داشت، برای همسرش آواز سر میداد. نهار و شام میپخت و با حوصله به همسرش میداد. هفته ای یکبار در هر عصر جمعه، ناخنهای دست و پایش را با ناخنگیر کوتاه میکرد و اگر حوصله اش را داشت، ناخن های بیرنگاش را لاک، میزد. دو سه روز، یکبار موهایش را شانه میکرد و صورتاش را سرخآب، سفیدآب میکرد. شبهای پنجشنبه بلااستثنا او را به رستوران میبرد و شام را بیرون میخوردند. همیشه برای همسرش سوپ سفارش میداد. خلاصه اینکه چند سالی میشد که تمام وقت و هم و غم ″اوسعزیز″ فقط عشقاش، فاطمهخانم شده بود. عشق به او آموخته بود که صبور باشد. برای ″اوسعزیز″ عشقِ فاطمهخانم، بهاری بود که هیچوقت پاییز نمیشد.
سردی هوا سرِ طاس و خالی از مویِ ″اوس عزیز″ را اذیت میکرد. اما بخاطر همسرش پنجره را باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمهخانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوسعزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمهخانم″ برای زیارت ″شاهعبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست آن روزها دیگر بار تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظر است که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنیاش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رهایی یابد. دیگر تحمل، درد کشیدن و غصه خوردن همسرش را نداشت. هر روز جلوی چشمانش ضعیفتر و نحیفتر از روز گذشته میشد. این ماه نسبت به ماهِ قبل حدود چهار کیلو وزن کم کرده بود.
در همین افکار و خیالات، با صدای زنگِدر، یک مرتبه از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
– بهبه! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم… بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال میشد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمهخانم″، ″اوسعزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔبزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمعوجور بروند. ″اوسعزیز″ حاضر نبود برای همسرش پرستار بگیرد و دوست داشت خودش شخصأ کارهای او را انجام بدهد. به نظرش نظافت و مرتب کردنِ خانهٔ آپارتمانیِنقلی، راحتتر از یک خانهٔ ویلایی و بزرگ بود.
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها میآمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام میداد، بعد میرفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوسعزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمیآمد، شب خواب به چشمان ″اوسعزیز″ نمینشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوسعزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت. با رفتنِ حمید، دوباره ″اوسعزیز″ با ″فاطمهخانم″ تنها ماند. غمی سنگین بر سینهاش نشست و بغضی غریب راهِ گلویش را گرفت. سیگاری روشن کرد و با لبهای قهوهای رنگاش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوهاش را کاهش میدهد. اما این تنها یک خوشخیالی محض بود. هرگز با کشیدنش آرامش نیافته بود، تنها برای دقایقی به خلسهٔ فراموشی فرو میرفت.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجهاش به او جلب شد. خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
– تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک میکرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِآب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوسعزیز″ هنوز در رختخواباش بیدار بود و غلت میخورد. گاهی گردن و شانههایش را میخواراند و گاهی پاهایش را تکان میداد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربههایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیهگاه گردنش کرد و نگاهاش را به سقف دوخت. همزمان با انگشتان پاهایش بازی میکرد. روی سقف را ترکهای ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجهای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. خیالی جز روزهای شیرینِ سلامتی همسرش در ذهن نداشت. آرزو داشت همسرش بهبودی بیابد تا دوباره آن روزهای شاد و شیرین متولد بشوند. به یاد گذشتههای دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود. دخترکی خجالتی با چادری گُلگلی، با حیایی پیدا در صورت و چهره اش که بر لپهای سپیدش گل انداخته بود. آن حیا و شرم را هنوز در چشمان و چهرهٔ همسرش میدید.
آهی بلند از عمقسینه کشید و از رختخواب برخواست. سراغ پاکتسیگارش رفت. گاهی آدمی همهٔ دلتنگیهایش را در یک آه خلاصه میکند و این آه سالها بود که گریبان اوسعزیز را گرفته بود. او بعد از سکتهٔ همسرش بارها این آه را سر کشیده بود. در وجودش یک حسرت همیشگی ریشه دوانده بود که تنها با اندیشدن به روزهای خوب گذشته از بین میرفت. گاهی در خیالات خود غرق میشد و همسرش را سالم و شاداب مییافت.
سیگارهایش رو به اتمام بود. فندکاش را از روی میزِتلفن برداشت و سیگاری را به آتش کشید و با سیگارِ روشن، به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوشاش را آرام نمیکرد. فکرهای گوناگون به ذهناش خطور میکرد. از تنِ علیل همسرش گرفته تا قسطهای عقب افتادهٔ وام معیشتی بازنشستگان و اینکه فرزندی ندارند در این دوران سخت و تنهایی، عصای دستشان بشود. یادش افتاد که سالهاست به زیارت قبر پدر و مادرش نرفته است. دلتنگشان شد. در دل فاتحهای برای هر دو نفرشان فرستاد و با خود عهد بست که هفتهٔ آینده به اتفاق فاطمهخانم به روستایشان برود، سرِ خاک آنها. فکرهای جورواجور دیگری به سراغش میآمد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار میسوخت و ذرهذره از خاکستر آتشیناش بر روی پتو میریخت و غافل از آن، در افکار خود غوطهور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوسعزیز″ از خیالاتاش پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. سوزش دردناکی در دستش احساس میکرد اما توجهای به آن نکرد. دیگر بیخیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید.
چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ نالههای ″فاطمهخانم″ هوشیار شد. پتو را از روی خود کنار زد و چهار دست و پا به طرف همسرش رفت.
نالههای ضعیف اما دردناکی از فاطمهخانم بلند میشد. ″اوسعزیز″ دست سفید و بیرمق همسرش را در دستاناش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
نگاهی به چهرهٔ زیبای همسرش انداخت. صورتاش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کمسویش که هر شب با اشک میبست، درشت و گشاد شده بود.
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت میکرد. ″اوسعزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد، به این امید که معجزهای بشود و حال وخیماش، تسکین بیابد اما فایدهای نداشت. نالههای فاطمهخانم بلند و ممتد میشد.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. عاصی و پریشان دور و بر فاطمهخانم میچرخید. کاری از او ساخته نبود و همسرش همچنان از درد در عذاب بود. شمارهٔ اورژانس را گرفت و از آنها کمک طلبید و خود عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشماناش، حکایت مرگ و رفتن بود. رفتنی که سالها فاطمهخانم منتظر پیشآمدش بود.
″اوسعزیز″ با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین، همسرش را در آغوش کشید و به سینه فشرد. نگاه بارانیاش را به چشمان معشوقاش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمهخانم″ خانهٔ مرگ شده بود.
قبل از اینکه اورژانس برسد، ″فاطمهخانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت و سالها درد و محنتاش پایان یافت.
با رفتنش، ″اوسعزیز″ دلشکستهترین مرغِعاشق شد. همچون مرغِعشقی که جفتش را از دست داده باشد زبانبست و آرام و بیحرکت خیره به کنجِاتاق شد.
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوسعزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند.
هر چند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوسعزیز″ شریک میدانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمهخانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود میشد اما غم و غصهٔ ″اوسعزیز″ همچنان پا برجا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمهخانم″ لحظهای او را تنها نگذاشته بود.
غمِ از دست دادن یار و همدم زندگیاش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیشرویش میدید که دستاش را به طرفش گرفته و او را صدا میزند.
غروب لباس پوشید و آرام و باوقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانهاش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچهها در آن به فوتبال میپرداختند.
″اوسعزیز″ بر روی یکی از نیمکتهای سیمانی که دور از هیاهوی بچهها بود، نشست و عصایش را تکیهگاه چانهاش کرد و به فکر فرو رفت.
قلب کوچک و خستهاش، شکسته بود. طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردناش میکرد. سمت چپ سینهاش تیر میکشید. ″فاطمهخانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال میشد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
باور کردنی نبود، فاطمهخانم حرف میزد!.
″اوسعزیز″ مست از لبخند و سخنان همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد.
ساعتی دو نفری آنجا نشستند. بعد هر دو، دست در دست هم، از روی نیمکت برخواستند و رفتند…
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)