شعر راز به گور بردنی – ناصر آکیاد
سکوتی وراجم!
پرحرف و بی ملاحظه!
گاهی به گاهی ،، وقت وبی وقت،
در نگارش واژه هابه کار می آیم!
خلائی
از نمیدانم کجای ، درون،
و
،نیازی از نمیدانم کجای ِبیرون!
میپوشم و مینوشم و میچرخم ودر رقص
اما،
تهی تر شدنی در حاصل ِ هر روزم نمایان است وبس!
پُر نمیشوم ،،ازهیچ
پوچ ِ بیرونی ،ای
سیم و زر!
وَ پوچ نمیگردم از هیچ پُر بیرونی
ای واعظ درُّ و گوهر .!
جایم ،
یک جای پُر و خالیست!
درد من ، بودن ِ در بیرون نیست .
از درون نابودم
سیلابم وُدرحال سرریز
توکوتاه بیا،بانی ِدرحالِ واریز!
سرکوب شده ای,
جان می کَنَد،درون ِسکوتِ هرروزم .
منگر،غوغای تایید بیرون را ،دلسوزم !.
حجمه ای از بیماری وزرد
درد ،سرد،سرد ،درد
گردابه ای بنام مَرد،
گردابه ای بنام مرد.
شّری به شکرگزاری وُدر نهی خیر
خیری به ناسپاسی وُدر خیزِ شّر!
زائوی درمانگرم ,بیا ،
بیاکه زیر رازهای به گور بردنی
زاییده ام.!
صبری لای گیره ٔ دندانه دار ٍ دردم،
جان می کَنَم وجان ،
بند بند استخوانهایم شکسته که
نه به چشم می اید و زبان.
تواکنون ،
مرا می خوانی وحالم را ،
و من
به تماشا نشسته ام پوکه های سیگارم را
ناصرآکیاد
(سدبرات دیوز)