شعر پـایـیـز – فرزاد صفانژاد
بـرخـیز از خوابِ زمـستانـیت ای پـایـیـز
خورشید در عصرِ غم انگیزت طـلوع کرده
مـُرداد در چـشـمـانِ پـُر بـارانِ هـر سالَـت
زائـیده و فـصـلِ جـدیدی را شـروع کـرده
.
بیدار شو ، رنگی بزن بر چـهره ی این شهر
شـهـری که کـُفـرِ اَبـر و بـاران را درآورده
فـرسـودگـی ، زنگـار ، تـابـستـان ، هـوای گـرم
خـورشـید ، آب از چـهـره هـای مـا درآورده
.
خوابیده ای عشق از حضورِ لحظه ها کم شد
انگـار خونی در رگِ لبخـنـدهـا مُـرده سـت
ابـری نـمی گـِریَد به این تـَن هـایِ تـنهـایـی
بی مهری از آبـانِ بی بـاران رقم خورده ست
.
بـرخـیز تا فـواره هـا در رقـصِ بـرگ و بـاد
تـصویـری از خـود را درونِ شـهـر دریابَـند
وقـتی که قانونِ زمین افتادن از بـالاسـت
پروازهـا چـیزی شـبیهِ لـمـسِ یک خوابَـنـد
.
پـایـیـز پـایـانی بـرای خـوابِ پـرواز اسـت
پایانِ بـرگ و اشـکِ چـشمانی که در یک شب
شخصی به ناگاه از بُـلـندایش به چـاه افـتاد
با رنجِ جـسمی غـوطه ور از سـوزشِ یک تَـب
.
..
فرزاد صفانژاد