شعر قاصدک – فرزاد صفانژاد
قاصدک ، گفته ای اینبار ، عزیزش هستم !
همه یِ زندگیش نه ! همه چیزش هستم !
..
قاصدک مـژده بده دیدنِ لـبـخـندش را
تو بگو : ـ باز گِره زد ، به تو پیوندش را
..
قاصدک در دلِ من چشمِ کسی مانده به در
گفته اینبار ، کسی میرسد ، اینبوده خبر !
..
قاصدک ، گفته به تو ، از دلِ من باخبر است
نکند ذکرِ شبم ، این همه شب بی ثمر است ؟
..
قاصدک ، نورِ دوخورشید به چشمانش هست
از لـبش ، وای نگـو ، لـعـلِ بدخـشانش هست
..
قاصدک ، میل کند ، شهر به هـم مـیـریـزد !
فـتنـه و فـتنـه گر از اوست که برمیخیـزد !
..
قاصدک ، باز بگـو ! نامِ مـرا مـیگوید !
در دلِ اینـهـمـه بـیگانه ، مـرا مـیـجـوید
..
قاصدک ، در دلِ تنگـم ، هوسِ دیدنِ اوست
غـنچه یِ سرخِ لـبم ، مـنـتـظرِ چـیدنِ اوست
..
باغِ تَـن در هوسَـش غرقِ گُـل و نسرین است
چشمِ او ، مَحرم و اصرارِ دلـم ، تـمکـین است
.
…
فرزاد صفانژاد
.
…