شعر بی دانشی – حسن مصطفایی دهنوی
« بی دانشی »
خدا ، بی دانشی هم بد بلایی است
اگر شهزاده باشد ، چون گدایی است
به راه گمرهی و جنگ و جهل است
برون از جاده ی صلح و صفایی است
نه معلومـس زِ شهـرس یا دهاتـی1
حد آن هم نمی داند کجایی است
نه راه دین حق دانـد ، نه دانـش
نه با کردار حقش ، آشنایی است
نه مهـر و نه وفایـی می شناسد
نـمی داند مرامـش بی وفایی است
حلالـی یا حرامی را نـداند
فقط در راه ملت ،چون گدایی است
نمی داند خودش اسمش چه باشد
به اسمش مشهدس یا کربلایی است
مبارز نیست ، بـر افـراد ظالم
به پیش ظالمان ،چون طوطیایی2 است
غـم بیش و کم خوردن ندارد
ولی از خوردنش،مشکل گشایی است
حرامس یا حلالس ، کار نـدارد
شکمش بهر خوردن،کامسرایی3 است
به هر جـا سفره ای گسترده گردد
همان جا میهمان پارسایـی است
اگر نانـش نـمی دادی به راحت
بـفهمد نان زِ کار نانوایـی است
نه رزق از کار می خواهد نه از حق
امید و تکیه گاهش بـی نوایـی است
سرش تا درد گیرد یا که پایش
به دوش دکتران، مثل وبایـی است
اگر این مال و پولی را نمی خواد4
چرا بر پول ،چون آهن ربایی است
جفا و ظلم و عدل و نیک و بد را
نمی داند که عدلس یا جفایی است
اگر چیزی جدا از رأی خود دید
کند فریاد و دادش از جدایی است
خداوندا ، اگر این بنده ی توست
چرا کارش همش گفت و ادایی است
خدایا ، من چنین بنده نخواهم
عجب از تو،که با این هم وفایی است
خداوندا تو حفظ کن ، بنده ات را
که بشناسی چه درد بی دوایی است
چه دانش جویی است این آفریدی
به جان دانش آموزان ، بلایی است
به فکر هیچ کس ، قائل نـباشد
نمی فهمد که فکرش درکوتایی5 است
خداوندا حساب این چه می شد
حسابش گر زِ تو روز جزایی است
خدایا نیک و بد را این نـفهمید
که کارش یا حسابش با خدایی است
به ماننـد یکی مجنـون بـگردد
به غیر از لیلی اش ، نوحه سرایی است
خدایا در قیامت جاش کجای است
بهشتت جای همچون بی حیایی است
رضـای خلقِ خالق را نـداند
رضای خلقت از این نارضایی است
خدایا مثل این دیگر مکن خلق
مگر کار تو پیشش مبتلایی1 است
نه با حق آشنا هست و نه با خلق
برون از رسم و راه آشنایی است
نه یک افعال دینی را عمل کرد
نه از افعال دینداران ، سوایی2 است
خدایا دخل این مخلوقت از تو
نمی خواهم اگر این کیمیایی است
مواد آدمـی قاتیـش3 نـکردی
مواد این تمامش شیمیایی است
خدایا من از این خیرش گذشتم
تمام خیر و شرش ، افتضایی4 است
نـباشد آشنـا بر خیـر و شری
فقط بر خیر و شرش کدخدایی است
صدای خیر و شری را شنیـدس
ولی مثل دُهل5 یک پُر صدایی است
خدایا این اگـر از آدمی هاس
چرا در حیله بازی چون روبایی6 است
یک وعده نان خالی،نیست خوراکش
خورشت وگوشت ونخود،لوبیایی است
لباس ساده رنگم ، دوست ندارد
لباسش سرخ و زرد و پُت7 حنایی است
این مثل آدمها راست راه نمی رد8
به مثل حیوونا ،چار9دست و پایی است
خدا این بنده ات را من نمی خواهم
اگر شاخ و دُم و سُمبش طلایی است
حسن کار خدا را ، گر بـسنجیم
به میل خلق عالم ، ناروایی است
٭٭٭
1- روستایی 2- سنگ سرمه – طوطی – بدون فکر سخن گفتن 3-کاروانسرا 4- نمی خواهد 5- کوتاهی
1- گرفتار- رنجور 2- جدا 3- مخلوط – درهم 4- افتضاح 5- طبل بزرگ 6- روباه 7- پشم -کرک
8- نمی رود 9- حیوانها ، چهار