شعر شبانگاه – ژیلا شجاعی (یلدا)
در سينه چاك آسمان
گل سينه ستاره آويخته
قرص ماه مهتابي شب
چشمانش را به گيسوي شب دوخته
رقص شب پره هاي نوراني
بر رخ بركه نور پاشيده
آفتاب لم داده ، در پشت قله ها
چشم آفتاب تا صبح فردا خوابيده
در گوش لاله هاي وحشي
نيمه شب، آواز شبانگاهي خوانده
بسته قاصدك چشمانش را
سبزه به خواب عميقي فرو رفته
در جاده ي بي انتهاي زيبايي
تابلوي رويايي انتظار كشيده شده
شيه هاي اسبي سركش
در دوردست پيچيده شده
گرگي زوزه مي كشد از آن سو
گويي طعمه اي را به چشم براقش ديده
آن طرف تر خرگوشي مي جهد در سبزه ها
گويي از صداي زوزه گرگ ترسيده
چون شب جغد، نگهبان شب، بيدار است
فانوسش را روشن كرده گويي دزدي ديده
در زير شكافهاي سرد كاشي ها
مي شود آواز جيرجيركهاي خاكي شنيده
قمري خواب رفته روي شاخه درخت
منقارش را زير پرهايش تكيه داده
هر آنچه كه ديده مي شود در شبانگاه
نمي بيند آن را در روز، ديده