شعر یاد دارم روزگار کودکی – علی ناصری
یاد دارم روزگار کودکی
شعرمی خواندم به تاب صورتی
آی گنجه، کوکلیدت؟
محرم اسرار من
شور وشیرین محرم اسرارمن
ساده پوشاندی همه غم های من
قاب قصه می شوی در غصه فردای من
آی لی لی ،
چشم بستم، آس آس
می زنم سنگی به شادی درحواس
در هوای ات زنم من آس آس
درشب با آسمان چشم ام تکاپوی شماست
ای ستاره، چشمکت نورخداست
لپ زیبا روبه چشمک می زنی
درشب زیبا خوددستی به کودک می زنی
آسمان ای گنبد نیلی من
ناز من،ای نامه ی لیلی من
بازآی ،ای اَنجم انجام من
از سرشتی درتنم بیمارمن
بازآیدانجمن آراسته
ماه وزیباوستاره خواسته
ماه ودستانی به موج گیسوی ام
می نواز ددر نسیمش اَبروی ام
چشم های ام پرزدل تنگی دور
درسرود ام ؛اشک بارانی، نور
باز بین،ای آسمان اسرار من
لحظه هایت در تب رویای من
می شود ؟!گیردسکون ، گردون گرد
تا سپارم مشق شب هایم به دل
باز جوی ام لحظه آرامشم
باز افکاری مشوش پیشه شد
در سکوتی زخم براین ریشه شد
ای گردون درشتابت کودکم
گرد یک بازی ونقش کوچکم
چون که گویندم به یاد رفتگان
دیده ام بارانی و اشک من روان
علی ناصری
درود ها
بسیار زیبا سرود ه اید
سربلند باشید
درودسلام براستاد ارجمندم سپاسگزارم