شعرفرهنگ و هنر

اشعاری از قیصر امین پور

gheysar-aminpour

 

دوست دارم گریه با لبخند را

در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سر هم می روند
هر یک از این صفحه ها یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند

آفتاب و ماه یک خط در میان
گاه پیدا گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای
بر سر این سفره مهمان می شوند

گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه دل را آبیاری می کند
خنده یعنی این که دل ها زنده است

زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گرچه می گویند :شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را

*

***

*

از رگ گردن به من نزدیک تر

پیش از اینها فکر می کردم خداخانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی، عذابش آتش است
هر چه می پرسی، جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت….
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

 

*

***

*


پس کجاست؟!

چندبار

خرت و پرت های کیف بادکرده را

زیروروکنم

پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار

کارتهای اعتباری

کارتهای دعوت عروسی و عزا

قبضهای آب و برق و غیره و کذا

برگه ی حقوق وبیمه وجریمه و مساعده

رونوشت بخشنامه های طبق قاعده

نامه های رسمی و تعارفی

نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی

برگه ی رسید قسطهای وام

قسطهای تا همیشه ناتمام

پس کجاست؟

چندبار

جیبهای پاره و پوره را

پشت و رو کنم

چند تا بلیت تا شده

چند اسکناس کهنه و مچاله

چند سکه ی سیاه

صورت خرید خواروبار

صورت خرید جنس های خانگی

پس کجاست؟ یادداشتهای درد جاودانگی؟

*

***

*


هرچه بادا باد!

دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از لیلى،شیرین تر از فرهاداى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
از تیره ی دودى، ازدودمانِ بادآب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوى تو آتش، در جانِباد افتادهر قصرِ بى شیرین، چون بیستون ویران
هر کوهِ بى فرهاد، کاهى به دست بادهفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاداز خاکِ ما در باد، بوى تو مى آید
تنها تو مى مانى، ما مى رویم از یاددوباره شروع می‌کنم..
هرچه بادا باد!

 

*

***

*

هرچه هستی باش.. اما باش!

با توامای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف‌های آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش…
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

*

***

*


مساحت رنج


شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنیدطنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنیددگر به منطق منسوخ مرگ می‌خندم
مگر به شیوه‌ی دیگر مرا مجاب کنیددر انجماد سکون، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفس‌های عشق آب کنیدمگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره‌ی فریاد خود مذاب کنیدبلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

*

***

*


خسته‌ام از این کویر

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیرآسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیرای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی‌نظیر!آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویرمثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان
مثل لحظه‌های وحی، اجتناب‌ناپذیرای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها
این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیردست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر!

*

***

*


حرفی از نام تو

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم، سکوتم آب شد
چشم بستم، بسترم آتش گرفتدر زدم، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفتاز سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفتحرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم، دفترم آتش گرفت

*

***

*


اشتقاق

 
وقتی جهان
از ریشه‌ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه‌های یأس می‌آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می‌کند
باید به بی‌تفاوتی واژه‌ها
و واژه‌های بی‌طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!

*

***

*


آواز عاشقانه

آواز عاشقانه‌ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی‌کند
تنها بهانه‌ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره‌خورده در دلم
آن گریه‌های عقده‌گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره‌ها در گلو شکست

” بادا ” مباد گشت و ” مبادا ” به باد رفت
” آیا ” ز یاد رفت و ” چرا ” در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست

آواز عاشقانه‌ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکستدیگر دلم هوای سرودن نمی‌کند
تنها بهانه‌ی دل ما در گلو شکستسربسته ماند بغض گره‌خورده در دلم
آن گریه‌های عقده‌گشا در گلو شکستای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکستآن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره‌ها در گلو شکست”بادا” مباد گشت و “مبادا” به باد رفت
“آیا” ز یاد رفت و “چرا” در گلو شکستفرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکستتا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست

aminpoor

5/5 - (1 امتیاز)
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا