شعر چشمی از جنسِ خزر – فرزاد صفانژاد
.
تو ایرانی که با خود چَشمی ازجنسِ خزر داری
به چشمانِ که جز ‘سگ هرزه های من’ نظر داری ؟!
..
هنوزم در نگاهت قتل ها زنجیره ای هستند
مگر درچشمِ خود میراثی از عَهدِ قَجَر داری !
.. .
برو بگذار خوش باشم به خلوتهایِ خودکارم
چه کاری بامن و این واژه های بی پدر داری !
..
رها کن شعر را ….. دیگر ندارم نایِ نالـیدن
به آغوشم بگیر امشب که دَسـتانی قَدَر داری
.. .
بیا پایان بده تَن لـرزه ام را با لـبِ قُرصَت
که مُرفینی و بَر هر دردِ بی درمان اَثر داری !
..
خلیج فارس با تو نسبتش خونیست میدانم
تو همچون بندری ها باخودت رقصِ کَمر داری
..
به تَـه گَر خورد کَـفگیرِ غزلـهایم خیالی نیست
تو با چشم و لـب و مو واژه هایِ پُرثَمر داری
..
شدم دیوانه گفتم بارها ” من دوستت دارم “
ولی سی سال و اَندی هست اما و اگر داری !
..
شبیهم شاعری درقصه قَصدِ خودکشی دارد
نگو هرگز نمیدانم !… که میدانم خبر داری !
..
گذشت آب از سَرم ؛ لـبریزِ شعرم ای غزلبانو
لبانت را که میخواهم چرا توپ و تَشَر داری !
..
.
فرزاد صفانژاد
.
..