داستان کوتاه دیوانه – سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند.
زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودن، با آقای «فتاح» همسایهٔ دیوار به دیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبت های مختلف رفت و آمد داشتم. خانوادهای بیغل و غش و دوستداشتنی بودند.
آقای «فتاح»؛ مردی بلند بالا و ترکهای بود. عینک رنگ و رو رفتهاش بیشتر اوقات آویزان گردنش بود. همسرش را بسیار دوست داشت. نامش لیلا نام داشت اما او را «گُلگُلی» صدا میزد. زنی شیرین زبان و اهل مشرب و کدبانو بود. اندام زیبایش هر بینندهای را به تحسین وا میداشت. در صورت زیبای او معصومیت موج میزد. او عاشقانه خود را وقف خانواده کرده بود.
آقای «فتاح»؛ از احساسات لطیف و پاکی برخوردار بود. شعر میگفت. اگرچه شاعر نبود اما شعرهای زیبایی میسرود. او تنها برای همسرش شعر می سرود و وفاداری به معشوقه اش را دین و مذهب خود می دانست.
دختری هم داشت. دخترش را عاشقانه دوست میداشت. «رها» نام داشت و با ابرها دوست بود و با نسیم هم قدم. میگفت: “اسمت را «رها» گذاشتهام تا از پلیدیها و زشتیها دور و رها باشی”.
صبحها که از رختخواب بر میخواست به خورشید سلام میکرد و گلهای گلدان را نوازش و گنجشکها را به صبحانه دعوت میکرد.
عصرها به مهمانی برکهٔ پشت خانهاش میرفت و برای ماهیها داخل برکه قصهٔ دریاها را میگفت و بعد دستی بر سرِ چمنها میکشید و به خانه بر میگشت.
عاشق هنر و ادبیات بود. همهٔ آثار «دولت آبادی» را آرشیو کرده بود و بارها میخواند. خودش هم کمکم شبیه او شده بود. سبیلهای پر پشتاش از تداوم کشیدن پیپ، زرد شده بود.
به «سهراب» عشق میورزید و با «جلال» چای مینوشید. صدها دوست و رفیق ادیب و هنرمند دیگر داشت از «گوته» گرفته تا «مارکز» و «تولستوی» و «پروین» و «جبران» و «ناظم»… همه به خانهٔ او آمده بودند و در کتابخانهٔ بزرگ و کاملاش ساکن شده بودند. در میان تمامی رفقایش «جورج اورول» را طوری خاص میفهمید و بارها به «مزرعه»اش سر زده بود.
هر شب با دوستاناش دربارهٔ مطالب فخیم و مفاهیم جلیل از جمله حقوق بشر، مدارا و مرّوت و جوانمردی، ابدیت و روح، خواص مطالعه و تربیت و… گفتگو میکرد و فضای کوچک کتابخانهاش را در پرتو این آرای زیبا درخشیدن میگرفت.
دلبستهٔ رقص بود. رقص زیبای همسرش در ساعت پایانی شب؛ روح او را جلا میداد و دلدادگیاش را دو چندان. «رها» را رها گذاشته بود تا با رقص به آرامش روح و چابکی جان برسد.
اما زمانه گذشت و زندگی روی پلید خود را بر او نمایان ساخت و ورق اندکی برگشت؛ روزی از روزها رسید که عقایدش دیگر به سُخره گرفته میشد و همسایهها، دوستان و همکاران وقتی او را می،دیدند دیگر لبخند در پاسخ لبخندش هدیه نمی،دادند؛ بلکه پوزخندی تلخ و پچپچی مبهم پاسخ لبخندهای «دیوانه» بود.
اوضاع از این هم بدتر شد. «دیوانه»، از کار بیکار شد و او را از ادارهاش اخراج کردند. چند جا که سراغ کار رفت، جواب شد و دیگر کسی او را استخدام نکرد. منبع درآمدش را از دست داد و پساندازهای مالیاش را تمام، صرف کرده بود. اما هنوز همسرش با عشق برای او میرقصید و دخترش که روز به روز بزرگتر و رسیده و فهمیدهتر میشد، برایش شیرین زبانی میکرد و «گوته» و «جبران» و «مارکز» و بقیه دوستان صمیمیاش، غم و غصهاش را میزدودند و دردهایش را تسلی میدادند.
تقدیر چنان کرد که لبخند از صورتش محو شد اما ایمان در دلش زنده ماند و هیچ وقت اعتماد خللناپذیری که همواره به سرشت زیبایی بشری داشت، مخدوش نشد. آنگاه لبخندی بر لب میراند و در کنج کتابخانهاش در پناه اعتقاداتش محکم مینشست و منتظر روزی بود که محبت در دل مردمان جوانه بزند.
«دیوانه» خانهنشین شد. همسرش به اصرار و جِدّ نگذاشت که در دیوانهخانه بستری شود و خودش شخصأ به او رسیدگی میکرد.
چند سالی گذشت. «دیوانه» هنوز به معجز فطرت نیک بشریت ایمان داشت و منتظر بود روزی فرا برسد که فطرتهای خوابیده مردمان سرزمیناش بیدار شوند و او را چنان که هست بپذیرند نه آنکه آنچنان که میپندارند و میخواهند.
آنچه که خود فرد میخواهد باشد و شد با آنچه که دیگران از او انتظار دارند و در ذهن و تخیلات خویش پروراندهاند مغایر است. چه بسا انسانهایی که سرشتی سرشار از عشق و طبیعتی به زیبایی گلهای یاس و لاله دارند و در ظاهر شبیه کاکتوساند…
همسر «دیوانه» هر روز یک شاخه گل برایش میبُرد و در رختخوابش میگذاشت. اتاقتش را مرتب میکرد. صورتش را اصلاح و موهایش را شانه میکشید. با صبر و علاقه به او غذا میداد. «دیوانه» دیگر یارای آنرا هم نداشت که حتی خودش غذا بخورد. با زحمت حرف میزد و گاهی چشمهای کم سویش، پر از اشک میشد و با نگاهی پر از حقشناسی به چهرهٔ شکسته و تکیدهٔ همسرش نگاه میکرد. دستان ظریف و لطیف دخترش را لمس میکرد و به این دو نازنین که نیروی اعتماد او را بر آنها و کل بشریت پا برجا گذاشتهاند مینگریست؛ معلوم بود که خوشبخت خواهد مُرد. و در حالی که دستهای مهربان عزیزانش را در دستهای نحیفاش گرفته بود؛ با ایمان به اینکه در اعتقادات خود به خطا نرفته و احساس رضایت از زندگیاش از دنیا رفت.
خانم و دخترش شیون و زاریکنان بر سر و روی میزدند… من هم که در آخرین لحظات عمرش کنار بسترش ایستاده بودم، ملحفهای بر روی پیکر بیجاناش کشیدم. کنارش بر روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: “آقای فتاح را گرچه دیوانه صدایش میکردند اما به راستی از همهٔ انسانهایی که من دیده بودم، عاقلتر بود”…
او به انسانیت به دور از هر نژاد و رنگ و مذهبی اعتقاد داشت و در راه اعطلای انسانیت زندگیاش را سپری کرد؛ گرچه صدایش را کسی نشنید و آراءاش را کسی نفهمید و در جایی هم نوشته نشد و کسی نخواند، اما برای من که میشناختمش همیشه الگویی شایسته بود اگرچه کاری از دستم ساخته نبود که برایش انجام بدهم.
قطرات اشک را از چشمانم پاک کردم. نگاهی به کتابخانهاش انداختم. دوستانش همگی مغموم و ماتم گرفته در سکوتی وهمآلود به ما نگاه میکردند. «جلال» سیگاری روشن کرد و در گوشهٔ لباش گذاشت که شاید اینگونه تسلی یابد. چشمهای «جبران» هم مثل من اشک آلودِ غم هجرت یار بود و…
مدتی بعد از فوت «دیوانه»؛ همسرش همهٔ کتابهایش را فروخت و اینگونه بعد از «دیوانه»، «گوته» و «جبران« و «محمود» و سایر دوستان «دیوانه» هم از آن خانه رفتند.
خانم «فتاح» هنوز زیبا میرقصد؛ ساعت پایانی شب، قاب عکس «دیوانه» را روی صندلی راحتیاش میگذارد و با لباس حریر بلندِ سیاهش که «دیوانه» دوست داشت، زیبا و پُر احساس و سرشار از عشق برای همسرش میرقصد.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)