در حاشیه – خولیتا – ؛ زندگی رنج است
با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از سینما همراه باشید :
ماهنامه همشهری سینما 24 – محسن آزرم: عصر فرانکو را نمی شود از حافظه پدرو آلمودوار پاک کرد. بخش عمده حافظه اش عصر حکمفرمایی فرانکو است؛ رونق تئاترهای کمدی بی خطری که فقط برای خنداندن تماشاچیان روی صحنه می رفتند و ساعتی بعد تمام شدن اصلا کسی به یاد نمی آورد که چیزی دیده؛ داستان های عامه پسند پر اشک و آهی که احساسات خوانندگان را بر می انگیختند و وقت خواندن شان ضربان قلب ها دو چندان می شد و چند فیلم که با هزار مصیبت و سختی ساخته می شدند و در شمار ملودرام های پر احساس و پر زرق و برق جای می گرفتند؛ داستان هایی که می شد عاقبت شخصیت های شان را حدس زد، اما هیجان انسانی همیشه چاره کار است.
بخش عمده فیلم های آلمودوار هم واکنشی به عصر فرانکو است؛ همه آنچه در حافظه ای می ماند و تکرار می شود، اما هر بار رنگ تازه ای به خود می گیرد و شیوه ای تازه برای یادآوری پیدا می کند. همین است که در فیلم هایش نشانی از پدر نیست؛ گاهی نیست و نبودنش دست کم مایه آرامش خاطر است، گاهی هست و هیچ چیز را به یاد نمی آورد؛ نه چیزی از گذشته می داند و نه حال را می فهمد؛ ذهنش جایی مشغول است که نمی دانیم کجا است، گاهی هست و مایه سلب آرامش است و سختی ها را نثار خانواده ای می کند که دل خوشی از او ندارند.
مادر نقطه مقابل است. خانواده خلاصه می شود در مادر، سامان دادن به هر چه خانه ای را می سازد و خانواده ای را گرد هم می آورد کار او است اما از آسیب پدر نمی شود در امان بود، بودن و نبودنش مایه دردسر است. باورش برای خانواده سخت است اما زمان همه چیز را ثابت می کند؛ دست کم آن قدر که باور کنند همه چیز آن طور که خیال می کرده اند، نبوده. این چیزی است که آلمودوار در بازخوانی داستان های دوم و سوم و چهارم مجموعه فرار آلیس مونرو می بیند؛ داستان هایی ظاهرا کانادایی که عملا ممکن است هر گوشه دیگری از دنیا هم اتفاق بیفتند. زنانی که نسل به نسل سختی می بینند و قربانی می شوند و مردانی که نسل به نسل راه پدران شان را ادامه می دهند.
همین است که ژولیت آن داستان ها با کمترین تغییر به خولیتای اسپانیایی بدل می شود؛ همان دریا و همان طوفان و همان دوست مجسمه ساز و همان بی وفایی زمینه انفجار عظیمی می شود که زندگی را در هم می شکند. هر چند ژوان خوش قلب است؛ مهربانی اش را از خانواده دریغ نمی کند اما راهی برای فرار از خودپسندی سراغ ندارد. تنها بودن کافی است تا دوباره نیمی از قلبش را نثار دیگری بکند. خیال نمی کند اشتباه کرده، فکر می کند این کار طبیعی است؛ خاصیت آدمیزاد است که گاهی خطا می کند. اما هر خطایی تاوانی دارد و ژوان تاوان اشتباهش را در آن روز طوفانی می دهد با قایقی که موج ها اسیرش می کنند.
ملودرام دلسوزی برای خود است؛ سلاحی است برای مبارزه با زندگی؛ راهی برای فراموش کردن درد و گرفتاری؛ هر چند به قول اریک بنتلی همه زندگی آدم در سختی و درد می گذرد و فراموش کردن ممکن نیست، بیشتر راهی است برای کنار آمدن با سختی و درد. فرصتی است برای فکر کردن به این که دیگران هم در سختی و درد زندگی می کنند. تماشای دیگران است در لحظه ای که درد و سختی گریبان شان را گرفته. تماشای چنین لحظه ای ترحم و ترس را در وجود تماشاگران زنده می کند. دل شان به درد می آید. می ترسند که عاقبت خوشی نصیب دیگران نشود. می ترسند که این ماجرا نقطه پایان زندگی شان باشد. این گونه است که چنین ترحم و ترسی را بیش از آن که نثار شخصیت های ملودرام کنند، نثار خود می کنند و امیدوارند دست کم عاقبت خودشان بهتر از آنها باشد.
ترحم و ترسی که در وجود تماشاگران زنده می شود به واسطه توجه آنها به قربانی است؛ کسی که همه چیز زندگی اش را از دست می دهد؛ اما نکته این است که گاهی باید همه آنها را که در یک زندگی شریک اند به چشم قربانی دید. همه اسیر شرایط و موقعیتی هستند که اجازه کار دیگری نمی داده و با این که می دانسته اند خطای شان ممکن است نتیجه تلخی داشته باشد، درنگ نکرده اند. تقدیر خود را پذیرفته و قدم در راهی بی بازگشت گذاشته اند. آنچه خودویرانگری می نامند از اینجا شروع می شود؛ از لحظه پذیرفتن و چشم بستن بر آینده از واکنشی که می توانند کنترلش کنند اما نمی کنند.
شخصیت های ملودرام می دانند لحظه ای بعد از این واکنش وضعیت شان تراژیک می شود اما دنبال راهی برای فرار از این تراژدی نمی گردند. تراژدی تقدیر آنهاست و حتی فکر کردن به راهی برای فرار از این تقدیر نشانه تسلیم نشدن است؛ چیزی خارج از قواعد دنیای ملودرام.
درست همان روزی که ژوآن از خانه بیرون می زند و هوا طوفانی می شود، خولیتا تقدیر را می پذیرد. اول به این فکر می کند که ژوآن شاید سری به خانه آوا زده باشد. تلخ است، اما پذیرفتنش آسان تر به نظر می رسد. با این همه ژوآن آنجا نیست و واقعا با قایق ماهیگیری اش به آب زده تا آرامشی را که از خولیتا دریغ کرده به دست آورد. دریایی که گاهی یکسر آرامش است و خاطره های خوشی را برای خولیتا به یادگار گذاشته، حالا چنان طوفانی است که انگار هیچ وقت آرام نبوده؛ آرامشی که ناخواسته خشم خولیتا را به یاد می آورد؛ دعوای همان روزش با ژوآن و متهم کردنش به این که هیچ ارزشی برای خانواده اش قائل نیست. کنار آمدن با این حقیقت است که آتش خشم خولیتا را شعله ور می کند.
ژوآن گناهش را می پذیرد اما قبول نمی کند که خانواده اش را دوست نمی دارد. چیزی برای او مهم تر از خولیتا و آنتیا نیست. خشم خولیتا است که او را از خانه بیرون می کند. خشم خولیتا است که او را به دریا می فرستد اما دریا هم این ژوآن بخت برگشته را نمی پذیرد. خطای او به چشم خولیتا بخشودنی نیست، دست کم در آن روز بخصوص و دست کم پیش از آن که اخبار تلویزیون طوفان را مهیب تر از آنچه خولیتا حدس می زند برآورد کند و بگوید شرط عقل این است که هیچ کس در چنین طوفانی روی آب نباشد اما دیر است برای این که به عواقب خشمش فکر کند. آتش خشم خولیتا وقتی فروکش می کند که طوفان قایق ژوآن را در هم شکسته و موج ها او را در بر گرفته اند.
با این همه «خولیتا» تنها سرگذشت این بی وفایی نیست؛ سرگذشت همان چیزی است که ملودرام ها از دلش بیرون می آیند؛ زندگی با همه متعلقات و مخلفاتش و همه آن عاطفه و شور انسانی که لازمه چنین سرگذشتی باید باشد. سال ها پیش لف تولستوی به خوانندگانش یادآوری کرده بود که «هر اظهارنظری درباره عشق آن را به تباهی می کشاند.» و سال ها بعد از او نویسنده ای دیگر نوشت «عشقی که بشود آن را توضیح داد، مفت گران است.» و ظاهرا با این که قاعده ملودرام ها رگه هایی از عشق و دوست داشتن است اما هر بار شخصیت های ملودرام به جستجوی توضیحی درباره عشق بر می آیند یا درباره عشق و کیفیتش کندوکاو می کنند، رگه تباهی بیرون می زند و مثل جوهری که ماهی مرکب در آب پس می دهد، همه چیز را در بر می گیرد.
عاشق شدن و فارغ شدن از عشق هنوز مهم ترین مسئله ای است که مردمان هر زمانه ای با آن روبرو می شوند و میل به هم نشینی و هم صحبتی بیش از آن که نشان از دلدادگی داشته باشد، سرپوشی است برای بی اعتنایی به تنهایی و اصلا عجیب نیست که مودت، در نهایت نومیدی، روزی روزگاری، نابود می شود بی آن که جایگزینی برایش داشته باشیم و دختری که مادرش را دوست می داشته یک روز صبح از خواب بر می خیزد و می بیند دیگر دوستش نمی دارد و این دوست نداشتن را با جواب ندادن به نامه ها و تلفن ها و پیغام ها منتقل می کند.
با این همه ماجرای ژوآن و خولیتا این گونه نیست؛ دوست داشتن برای ژوآن ظاهرا عادتی معمول است؛ خولیتا و دخترشان آنتیا جای خود را دارند و جایگاه شان ظاهرا قرار نیست دستخوش تغییر شود. ژوآن زمینه عاشق شدن را در خولیتا پدید آورده؛ شور و شوق زیستن و البته کنار گذاشتن همه آنچه پیش از این در زندگی خولیتا نقش داشته. لحظاتی را به یاد بیاوریم که سال ها پیش از آن روز طوفانی، خولیتا و دخترش آنتیا سری به خانه پدری می زنند و مادر بیمار را می بینند؛ مادری که ظاهرا هیچ چیز به یاد نمی آورد اما حضور خولیتا حافظه از دست رفته اش را اندکی بهبود می بخشد؛ آن قدر که ناگهان نام دخترش را صدا می زند.
اما لحظه مهمی که باید به یاد بیاوریم کمی بعد از این است؛ جایی که خولیتا لباس خوش رنگ و خوش طرحی را تن مادرش می کند و با مادر و دخترش از خانه بیرون می آیند و روی صندلی های حیاط می نشینند؛ سه نسل زنان این خانواده در یک قاب، انگار این همان عکسی است که باید کسی می گرفت و به دیوار می زد. مادری که سختی می بیند و این سختی را برای دخترش به ارث می گذارد؛ دختری که سختی می بیند و نمی خواهد این سختی را برای دخترش به ارث بگذارد اما ناخواسته به او منتقلش می کند و دختر دختری که میراث خانوادگی نصیبش می شود، از خانه بیرون می زند و اول به جستجوی آرامشی بر می آید که سال هاست از او دریغ کرده اند و سرخوردگی اش از دوستی با بیاتریز را جایی در طبیعت سبز می جوید؛ جایی که او را دوباره به سوی زندگی هدایت می کند؛ چیزی که مادر و مادربزرگش هم امتحان کرده و سختی اش را دیده و به جان خریده اند. کاش کسی بود و سال ها پیش از آن طوفان عکسی از این سه نفر می گرفت.
امیدواریم از این مطلب بهره کافی را برده باشید ، بزودی با شما همراه خواهیم بود در یک مطلب تازه تر از دنیای سینما
مجله اینترنتی گلثمین آرزوی بهترینها را برای شما دارد.