ضرب المثل و سخنان پند آموز

ضرب المثل دانه دیدی، دام ندیدی

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از ضرب المثل و سخنان پند آموز همراه باشید :

ضرب المثل با معنی, داستان ضرب المثل ها

داستان ضرب المثل دانه دیدی، دام ندیدی

 

مورد استفاده:

در مورد افرادی گفته می‌شود که با غرور کاذبشان دچار درد سر می‌شوند.

 

داستان ضرب المثل:

در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابی در جنگل زندگی می‌کردند. کلاغ روی یکی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلّه‌ی کوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب آرام و سریع بتواند پرواز کند. اما قادر نبود. کلاغ هر روز جلوی لانه‌اش می‌نشست و به پرواز عقاب نگاه می‌کرد. خبر این کار کلاغ به گوش عقاب رسیده بود که کلاغی روی درخت چنار بلند جنگل زندگی می‌کند که از پرواز عقاب لذّت می‌برد. به همین دلیل عقاب هر روز وقتی شکارش را به دست می‌آورد یک دور اضافه بالای درخت چنار می‌زد و به لانه‌اش در بالای کوه می‌رفت.

 

یک روز عقاب هرچه گشت شکار مناسبی پیدا نکرد وقتی از شکار ناامید شد تصمیم گرفت به سراغ کلاغ برود و او را از نزدیک ببیند و بپرسد نظرش در مورد پرواز او چیست؟ با این افکار عقاب آمد روی شاخه جلوی لانه‌ی کلاغ نشست. کلاغ داخل لانه‌اش بود وقتی دید عقاب به در لانه‌ی او آمده سریع از لانه‌اش خارج شد و با خوشحالی گفت: سلام. من همیشه شیفته‌ی شما و پروازتان بوده‌ام، من هر روز ساعت‌ها روی این شاخه می‌نشینم و پرواز زیبای شما را نگاه می‌کنم.

 

عقاب لبخندی زد و گفت: ممنونم. من هم خوشحالم که تو پرواز من را دوست داری ولی تو باید در حد توانایی‌های خودت از خودت توقع داشته باشی من عقابم و تو کلاغ توانایی‌های ما در پرواز با هم متفاوت هست.

کلاغ گفت: می‌دونم ولی واقعاً برای من جالبه که بدونم شما وقتی در آسمان با آرامش بالهایتان را باز می‌کنید و به آرامی حرکت می‌کنید چه حسی دارید؟ اصلاً ‌زمین، درخت و رودخانه‌های روی زمین رو چه طوری می‌بینید؟

 

عقاب ابتدا خواست واقعیت را بگوید و بگوید که از آن همه بالا همه چیز به وضوح این پایین نیست و همه چیز رو حتی کوچکتر از اندازه واقعی آنها می‌بیند ولی وقتی که کلاغ اینقدر از او تعریف کرده بود و به توانایی او غبطه خورده بود دچار غرور کاذب شد و نتوانست واقعیت را بگوید در عوض گفت: من درسته که در فاصله‌ی زیادی نسبت به زمین پرواز می‌کنم ولی به حدی تیزبین هستم که حتی تخم گنجشکی که در لانه‌اش بالای یک درخت هست را می‌توانم ببینم.

 

کلاغ ساده گفت: خوش به حالت. عجب چشمان تیزبینی داری؟ عقاب گفت: این که چیزی نیست معمولاً دانه‌های کوچکی را که روی زمین افتاده است را هم قادرم ببینم. کلاغ که خیلی تعجب کرده بود گفت: چه جالب، در آن دور دست‌ها و اطراف جنگل چه می‌بینی؟ عقاب درواقع هیچ چیز نمی‌دید ولی برای اینکه دروغ اولش لو نرود مجبور شد بگوید: چند دانه‌ی گندم روی زمین ریخته که من از اینجا می‌بینم. کلاغ که واقعاً باورش نمی‌شد عقاب از این فاصله قادر باشد در دامنه‌ی کوه دانه‌های گندم را ببیند گفت: می‌شه برای اینکه قدرت تیزبینی تو به من ثابت بشه از این جا به طرف آنجا بروی من هم با تمام توانم پرواز می‌کنم تا به آنجا برسیم.

 

عقاب به امید اینکه در این فاصله‌ی طولانی بالاخره جایی چند دانه‌ی گیاه می‌بیند و آن را به کلاغ نشان می‌دهد و می‌گوید من از آنجا اینها را دیدم به راه افتاد. بعد از کمی که پیش رفت، سعی کرد فاصله‌اش با زمین را کمتر کند تا با دقت بیشتری بتواند زمین را ببیند تا شاید دانه گیاهی برای خوردن پیدا کند.

کلاغ بیچاره نفس زنان با تمام توانش سعی می‌کرد تا به عقاب برسد ولی عقب می‌ماند. از طرفی عقاب همینطور که آرام در فاصله‌ی کم در حال پرواز بود دید مشتی دانه‌ی گندم روی زمین ریخته سریع به طرف آن رفت تا آنجا بماند و قبل از اینکه کلاغ برسد بتواند قدرت تیزبینی‌اش را به او نشان دهد ولی تا روی زمین نشست، طنابی را که شکارچی اطراف تور کشیده بود را ندید و عقاب تیزبین داخل تور به دام افتاد. هرچه عقاب تلاش کرد تا خودش را نجات بدهد پروبال بیشتری از او می‌ریخت و بیشتر گیر می‌کرد.

 

عقاب اصلاً دوست نداشت کلاغ سر برسد و او را در حالی که در تور گیر افتاده را ببیند. راضی بود شکارچی بیاید و هرچه زودتر او را بردارد و هر بلایی می‌خواهد بر سرش بیاورد ولی کلاغ او را نبیند. شکارچیان معمولاً هر روز صبح دام را می‌چیدند و فردا صبح برمی‌گشتند تا ببینند حیوانی در آن به دام افتاده یا نه. کلاغ که تند و تند پر می‌زد تا به عقاب برسد، رسید ولی حیوانی که در تور شکارچی اسیر شده بود را نشناخت.

 

کلاغ باورش نمی‌شد دوست زرنگ و تیزبینش در دام شکارچی اسیر شده است. کمی که گذشت و مطمئن شد عقاب است، شروع کرد به خنده این خنده باعث عصبانیت بیشتر عقاب می‌شد. عقاب خواست اتفاق پیش آمده را توجیه کند و گفت: ‌این دانه‌هایی که روی زمین ریخته را می‌گفتم من از آن فاصله این دانه‌ها را می‌دیدم. کلاغ زد زیر خنده و حسابی خندید و بعد گفت: تو دانه‌های به این ریزی را از آن فاصله می‌توانی ببینی بعد دام به این بزرگی که روی زمین پهن بوده را ندیدی؟

 

عقاب فهمید حسابی خراب کاری کرده و با غرور کاذبش آبروی خودش را برده چاره‌ای نداشت جز اینکه به همه چیز اعتراف کند. گفت: حق با توست من به تو دروغ گفتم ولی خواهش می‌کنم قبل از اینکه شکارچی برگردد کمک کن و من رو از این مهلکه نجات بده.

کلاغ گفت: من کاری از دستم برنمی‌آید ولی به دنبال موش می‌روم. او را به اینجا می‌آورم تا طنابهای تو را بجود و تو را نجات دهد.

 

منبع: rasekhoon.net

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب
خیریه سلام | موسسه حامیان سلامت کودکان
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا