شعر و ترانهنوشته های محمد واعظی
شعر روز مرگی – محمد واعظی
ای درد آرمیده سلام
اگر خواهی بدانی حالم را
به روزمرگی خیره شو
گاهی روشن و آفتابی
گاهی سیاه و دلگیر
گاهی تجلی آواز پرندگان
و گاهی شیون گرگ های زخمی
به شدت روزمرگی ام
زمانی برای طلوع در غروب نیست
من فقط روز ها وشب ها
برایت سیاهه میکنم
توان گفتنم نیست
آن ها نفسم را کشته اند
بعد از آنکه نشانه ام گرفتی
من آن شکارچی بودم که خود شکار شد
بردند آبرو و تفنگم را
همان کلاغ های خبرچین
همان دزد های الماس
از آن وقت به بعد دست به دامان شده ام
در نماز و قنوتم، مسلمانم
تو که در خواب و غنودی، ای نا مسلمان
قدمی بردار من برایت ده قدم
حتی اگر بیراهه باشد
من از شاهراه به تو می آیم ای جانا
م.غروب