شعر مرغ روح – حسن مصطفایی دهنوی
« مرغ روح »
بر من صفیر6 تا بزد آن مرغ کوی دوست
شیدای دوست گشتم وچشمم به سوی اوست
گفتم به خود ،که یار اگر یاد من کند
من هستی ام فدا بکنم،گرچه دست اوست
بر آرزوی من ، به وصالش نوید داد
از آن نوید بر دل و جانم ، صد آرزوست
رازی که در میان من و یار می بُوَد
این تازه نیست،این زِ ازل عهد بست اوست
از اول آن به من ،به تفقد7 نگاه کرد
خاکم به سر اگر نگاه من ،به غیر از اوست
پامال سُم مَرکب دنیا است هـر کسی
راضی شود ،رضایت فردی به غیر دوست
تا حکم در زمینه ی دنیا اصولی است
حکمی که بر نظام اصولست،حکم اوست
راضی مباش ، مُلک جهانی گر از تو شد
فانی شود هر چه به غیر از رضای اوست
نامی از آن شنیدم و ظاهر نـدیدمش
دیدم هرآنچه هست،زِ باطن بدست اوست
هیهات اگر کسی به خودش متکی شود
عقلی درآن سرش نَـبُوَد،آن سرش کدوست
کفر است از آدمی، اگر از راه خودسری
گر یک اراده کرد، چو آن ادعای دوست
بر افسر1 شهـی2 بـنهد پای معرفـت
فردی که شد مطابق بر یک گدای اوست
صوت و صدای دوست،به جانم اگر رسید
پرواز می کنم به هوای صدای دوست
از لطف دوست ، من طلب آبرو کنم
گر لطف دوست،شامل من باشد آبروست
گر بینمش به چشم خود آن یار درکجاست
با عزم جزم3، خود بنمای فدای دوست
گرگ اجل اگر نـدهد فرصتـی به من
در روز مرگ ، می نگرم آن وفای دوست
همت زِ خود بجو،بشر آن همتش قوی است
اُلفت بجو زِ همت مشکل گشای دوست
در وادی تحیّر4 و عبرت فـرو شدم
آیا کجا توان که بـبینم لقای دوست
ای آشنای عالم عرفان سخن بگو
زآن عُرف معرفت که بُوَد در حیای دوست
پیغام دوست ، مرحمت5 آشنایی است
بی مِـهر بُوَد هرکه نـشد آشنای دوست
الهام مرغ در دل و جانـم اثـر نـمود
آن مرغ روح ، می بردم تا سرای دوست
شعرم اگر چه قابل لطفـش نـمی شود
نَبْود بعید ، حاجت عشقـم برای اوست
رمزی در این زمینه شنیدم زِ مرغ روح
گفتا: حسن مخواه،تو جز آن رضای دوست
٭٭٭
6- بانگ 7- دلجویی
1- تاج – سلطنت 2- شاهی 3- اراده استوار و محکم 4- سرگردانی 5- مهربانی
حسن مصطفایی دهنوی