شعر و ترانهنوشته های فرزاد صفانژاد

شعر برخیز بانو – فرزاد صفانژاد

ایـن شهرِ خالی از وجـودِ او
شهری غریب و ساکت و تنهاست
آخـَر چـه اَرزد شـهـرِ بی مـعشوق
گویا کـه بی او آخـرِ دنـیـاسـت
.
ای تو نشستـه رویِ ایوان و
در فکرِ دیروزِ خودت هسـتی
حقـت نبوده لحـظه ای شـادی ؟
یک هـلهلـه ، یک لحظه سَرمستی ؟
.
دنیایِ تو پُر شـد ، پُر از حسرت
دیروزِ تـو سرشارِ از غـم هـا
زانویِ غـم را در بـغـل داری
تنـها نشستـی با خـودت تنهـا
.
برگونه ات که خیسِ از اشک است
در زیـرِ نـورِ مـاه مـی تـابـد
آخـر چه آمـد بـر سـرت بـانـو !؟
چشم و دلت هرگز نمی خـوابد
.
قلبت که دنیایِ محبت بـود
بازیچه ی دستـانِ دنیـا شـد
گشته نصیبت اشک و آه و درد
حتی بهـارت فصلِ غـم ها شد
.
چون تو دلم انـبارِ غم هـا شـد
لب های خندان جز فریـبـی نیست
خون می چِـکد از گوشه ی چشمت
چون تو به شهرِ من غریـبـی نیست
.
بـرخیـز بـانـو می دمـد خـورشید
دستی بـِکش بر مـو و گـیسویـت
چـون روزهـایِ دیـگـرِ عـمـرت
غـم ها هـجوم آورده اند سـویـت
.
بـرخیز و یک خنده به رنگِ سرخ
بـهـرِ فریـبِ مـردمـان بـر لـب
گـویـا هـمـه دنـیـا از آنِ تـوسـت
تـا نـوبـتِ تـنـهـایی ات در شـب
..

فرزاد صفانژاد

امتیاز شما به این مطلب
تبلیغات

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا